دوست بادمجان

آورده اند که پادشاهی کشک و بادمجانی سیر همی خورده بود. شاعر دربار را گفت ما بادمجان خورده ایم شعری در خصوص بادمجان بگو. شاعر پرسید به مذاق شما خوش افتاده؟ پادشاه او را گفت آری. شاعر شعر خود با این مصرع شروع کرد که :

بادمجان به تو میدهد جان

وقصیده ای در وصف بادمجان سرایید!

یک ساعتی گذشت و دل درد پادشاه از باد بادمجان برخاست ! پادشاه شاعر را خواست و گفت بادمجان بخوردیم و دلمان درد گرفت ! شاعر گفت:

بادمجان از تو می گیرد جان

و قصیده را در ذم بادمجان ادامه داد !!! پادشاه دستور داد که او را حلق آویز کنند (مثل صدام!) شاعر امان خواست و علت بپرسید. پادشاه گفت تو ساعتی پیش از خوبی بادمجان بگفتی و اینک بد آن گویی ! این چه صورت است؟ شاعر گفت قربانت گردیم قبله عالم به سلامت باد، برای اینست که بنده چاکر شمایم نه بادمجان !!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *