سردار! از سزار

میخواهم با تو همه آن چه را که گذشت دوباره مرور کنم…میخواهم با نگاه به چشمانت حیوانیت و درنده خوئی تو را نشان دهم…اگر که قادر باشی بفهمی که میدانم خدایان مجازات تو را همین قرار داده اند که بفهمی با من و ملتم چه کردی…!

من آن روز که آمدم در خاک متبرک دو کوهه… 13 سالم بود و سال بعد با گاز خردلت در نیزارهای فاو مسموم شدم …بگو بدانم ، به آن سربازی که آن گلوله خمپاره شیمیائی را برای ریه های من شلیک کرد چند بار هورا کشیدی…چند بار؟ حتما به تعداد تاولهای بدنم ؟!. …لعنتی …حرف بزن…سردار بگو ! میخواهم آتشم بزنی ..به آن ( هرمله ) نشان چه دادی…؟ شجاعت ؟ لیاقت ؟..او موفق شد جسم سربازی کوچک از عجم را آلوده کند برای همه عمر. ..اما فکر نکردی که روح آن پسرک چند سال بعد که به بار می نشیند …چه خواهد کرد با تو ..؟ سردار فکر این جای کار را نکرده بودی ، قبول کن…مست تر از آن بودی که بتوانی آینده را بکاوی …مست تر از آن بودی که تصور کنی مرا و یارانم را که چند دهه بعد هستند هنوز زنده و سر بلند و پر افتخار و به تو نگاه میکنند و با تو حرف میزنند …این زبان من نیست… فریاد همه آنان است..همه آنان که بودند و رفتند و هستند و میروند…شاید عمر مرا کوتاه کرده باشی … شاید درد سرفه های تلخم تمام ثانیه های باقی مانده ام را خاکستری کند …شاید بی اینکه هیچ لذت این جهانی را مزه کرده باشم مجبور به سفر گردم …اما حداقل این را که میتوانی بفهمی : خوب مردن بالاترین سعادت زندگی ماست .. من هر که باشم روز رفتنم قهرمانم و تو روز مردنت خیابانها را همان همشهریانت آذین می بندند و زمانی که بر دار مجازات معلق میان آسمان و زمین یک نفس ناقابل را گدائی میکنی ، خر خر گلویت ، موسیقی پس زمینه رقص شاهدان مرگ توست …میدانم آن بالا با چشمان از حدقه بیرون زده به حقارت همه نسلهای چون خودت پی می بری و ذلیل بودن را بیش از همه تاریخ در خواهی یافت ….! سردار به تو تنها میتوانم بگویم :

مبارک باشد این قتل عام ها ..مبارک باشد این همه ویرانی ..مبارک باشد شنیدن شیون کودکی که بر جنازه مادر ش چنگ میزند و شیر می طلبد و مبارک باشد تجاوز به پیرزن کوری در خرمشهر…!

سردار کار هر دوی ما تمام شده است …تو زبون ترین و پست ترین مرد قرن لقب گرفتی و در دادگاهی که قاضیانش هیچ از تو شقاوت را کم ندارند محاکمه میشوی …و از شرمی عمیق و چنان وسیع خواهی مرد که تاریخ هرگز اینچنین مرگ پلشتی را به خاطر ندارد…ومن امپراطور ماندم…بلند و رفیع همچنان دوستان شهیدم که ازآنان این موهبت را دارم…من هم شاید با تو بمیرم ..اما فرق مرگ مخلص و شیدای خانم رقیه ..با تو به اندازه همه سالهای عمر بشر در هستی فاصله دارد…من از هم اکنون گلدسته های متبرک کربلا را میبنم …هوای بین الحرمین پیچیده در سرم…امپراطور ژولیس سزار از روی نعش تو میگذرد تا شش گوشه قبری را در آغوش بگیرد که هنوز از ستم اجداد تو سرخ و گلگون است… تو بگو ..ها ..چه می بینی ؟ صورت مادر ایرج را می بینی که از پرواز تنها فرزندش دق کرد و رفت…؟ یتیمان علی حسن را می بینی که هنوز داغ پدر دارند…؟ آری ما هر دو مسافریم…حال برخیز و به لانه خود بازگرد…و ثانیه ها را شماره کن تا شاید سرت گرم شود…و مرگ بی چیزت را فراموش کنی ..برخیز سردار …و برو…با تو دیگر حرفی ندارم ……

با سزار قبلا آشنا شده بودم. شهید شد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. دوستانش وبلاگش را باز نگه داشتند. دست آقای حسینخانی درد نکند که با رویکردی جدید طلایه دار پرچم سرزمین آبهای همیشه آبی شده. برایش آرزوی موفقیت می کنم. راستش هر وقت دلم میگیرد، با خواندن نوشته های امپراطور عقده هایم را خالی می کنم. مطالب فوق بخشی از پست اخیر این وبلاگ است.

پی نوشت: آخرش نفهمیدم این سزار کلاهبردار بود یا شهید شد؟!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *