انتقام دیو 2

ادامه از قسمت قبل

 

قسمت ۳۶

روز مهمونیه مهندس قادری قلبم داشت از جا در میومد
یه حس عجیبی داشتم
یه چیزی مثل دلشوره
اما بالاخره رفتیم
علیرضا یه دسته گل خیلی زیبا گرفت
به محض ورودمون مهندس قادری و پسرش افشین به استقبالمون اومدن
نگاه افشین هم مثل اولین باری که پدرشو دیدم خیلی عجیب و آشنا بود
انگار که اونا صد ساله منو میشناسن
افشین دستشو آورد جلو که به رسم ادب به من دست بده
اما من گل رو دادم دستش و اونم فهمید که من دست نمیدم
و نگاه تحسین آمیزی به من کرد
در عوض علیرضا به کل دخترای مجلس دست داد و رو بوسی کرد
راستش یکم خوشم نیومد
از اونجا که همه فکر میکردن من منشی مخصوص علیرضام که همه جا باهاش میرم کسی ما رو با هم مقایسه نمیکرد
خدا رو شکر مهمونی مهندس قادری هم از اون مهمونیهای با کلاس بود
که همه خیلی متین و باوقار بودن سر یکی از میزها تنهایی نشسته بودم
چون علیرضا داشت اون ور مجلس با چند نفر هر و کر میکرد
یه دفعه یکی گفت اجازه هست بشینم
سرمو آوردم بالا
افشین بود
گفتم خواهش میکنم بفرمائید
نشست گفت خوبید گفتم مرسی
گفت بابا خیلی از شما تعریف میکنه
دوست داشت شما بیایید تو شرکت ما
اما گویا علیرضا خان نمیخواد یه کارمند خوبو از دست بده تو دلم گفتم تو روح علیرضا خان….
گفتم پدرتون به من لطف دارن
منم دوست دارم در خدمتتون باشم ولی..
در همین موقع علیرضا اومد سر میز و گفت ولی من میخوام تا ابد ور دل خودمم بمونه
خب آقای مهندس افشین
چه خبر شنیدم تو امتحان ترکوندی و بین دویست و بیست تا کشور جز نفرات اول شدی
غمی عمیق تو چشمای افشین موج زد و لبخندی تلخ روی لبهاش نشست

گفت آره نفر اول شدم و به دور دستها خیره شد
وا….اگه نفر اول شده پس چرا قیافه ش مثل ننه مرده هاست
یکی از اونور علیرضا رو صدا کرد که پاشد و رفت
گفتم خوشحال نیستین
با تعجب گفت بابت چی
گفتم اینکه نفر اول دنیا شدین و باعث افتخار ایرانید
اینکه به عنوان یه نابغه برگشتین
گفت کاش میتونستم خوشحال باشم ولی بهای سنگینی رو بابتش پرداختم
متعجب گفتم چه بهایی
اشک تو چشماش جمع شد و گفت مادرم سه چهار ماه بعد از رفتنم فوت کرد
اما چون داشتم یه دوره فشرده رو میدیدم نتونستم برگردم ایران و برای آخرین بار باهاش خداحافظی کنم
و بعد قطره اشک بزرگی از چشماش افتاد
آه عمیقی کشیدم و گفتم روحشون قرین رحمت اما مطمئن باشید الان روحشون خوشحاله و به شما افتخار میکنه
گفت کاش اینطور باشه چون وقتی میرفت قلبش پر از نگرانی و دلهره بود بخاطر من..

قسمت ۳۷

در همین موقع مهندس قادری اومد و سر میز ما نشست
و با خنده گفت شما چی دارید بهم میگید
و بعد با با اخم شیطنت آمیزی به افشین گفت چی به این دختر گفتی که لب و لوچه ش آویزون شده نمیتونی مثل بچه آدم یه جا بشینی
خنده روی لبای هر دومون نشست
بعد رو کرد به علیرضا که داشت به سمتمون میومد و گفت
کجایی؟
بیا اینجا بشین واست نقشه دارم
علیرضا با خنده نشست و گفت یا خدا چی شده
گفت نترس بابا
میخوام افشینو بفرستم شرکت شما
یکم کارمند بودن رو تجربه کنه تا راه و رسم کارمند داری رو یاد بگیره
بهش هم رحم نمیکنیا
نمیبرمش تو شرکت خودم چون
من باباشم، ازم حساب نمیبره علیرضا خندید و گفت خیالتون راحت باشه مهندس، پوستشو میکنم
صدای خنده شون بالا رفت
در ضمن میخوام با اجازه ت با صبا خانوم کار کنه و به امید خدا از طرحهاش واسه هتل کیش استفاده کنیم
علیرضا گفت تا زمانیکه پیش خودم باشه مشکلی نیست
در همین موقع مهندس قادری دست افشین رو گرفت و گفت
خب من برم پسر گلمو به چند نفر معرفی کنم با اجازه.. بلند شدن و رفتن
اون شب، شب خیلی خوبی بود و علیرضا دیگه از کنار من تکون نخورد
و حسابی ازم پذیرایی کرد
حالا که تو نورهای سبز و رنگی باغ میدیمش حس بهتری نسبت بهش داشتم
مرد با جذبه و زیبایی که هر دختری آرزوش بود فقط باهاش حرف بزنه
خدایا یعنی میشد مهر این مرد به دل من بیوفته
و باهاش به آرامش برسم
همه چیز خوب بود تا دم رفتن که منو علیرضا رفتیم تا از مهندس قادری و افشین خداحافظی کنیم
علیرضا داشت به مهندس دست میداد که رنگ من پرید
آهنگ جدید سامی به اسم خداحافظی رو به عنوان حس ختام مهمونی پخش کردن..
حالم دگرگون شد
برگشتمو به بلندگو خیره شدم
و این از نگاه علیرضا دور نموند اما به روم نیاورد
از دید هیچکدومشون دور نموند
میدیدم که افشین و مهندس هم متوجه تغییر حالت من شدن اما حرفی نزدن
سوار ماشین شدیم و تا خونه هیچ حرفی نزدیم
وقتی رسیدیم خونه در سکوت رفت بالا و منم رفتم تو اتاقم
دلم نمیخواست به هیچی فکر کنم
اما دردی سمج تو قلبم پیچید و اشکهام بی اراده بالشمو خیس کرد
راه گریزی ازش نبود هرجا میرفتم صدای پر سوزش به صورتم چنگ مینداخت
تو صدای بلند ضبط ماشینا.
تو گوشی همکارام موقع نهار.
پوستراش تو شهر، دی وی دی هاش پشت در مغازه ها حتی تو سوپر مارکتها.
راه فراری نبود
هرچقدرم سعی میکردم نادیده بگیرمش بیفایده بود
من زجر میکشیدم و نمیتونستم به این زندگی دل ببندم
در حالیکه زندگی دیگه ای هم در انتظارم نبود

قسمت ۳۸

فردا افشین اومد شرکت و با همه آشنا شد
دوباره زمزمه خوشحالی دخترای شرکت بالا رفت (وای چقدر خوش تیپه تازه نابغه هم هست
شنیدم یکی از طرحهاش برا ساخت یه مرکز تجاری مهم تو نیویورک پذیرفته شده
میدونی چقدر باید شاخ باشی تا همچین طرحی رو بدن دستت..)
اووووف اینا چقدر اطلاعات دارن
اگه بفهمن اومده اینجا که با من کار کنه که خودشون جر میدن و دادن (خدا شانس بده طرف کوره ما رو نمیبیه رفته چسبیده به این
من نمیدونم این دختره چی داره که هم قاپ رییس رو دزدیده هم این خوشتیپ رو..)
وقتی از کنارم رد میشدن یه نگاه از بالا و سرشار از حسادت بهم میکردن و میگفتن
ایشششش تحفه
اگه میدونستن من قبلا نامزد سامیه معروف بودم چیکار میکردن
هر چند زمانی که من تو زندگیش بودم
اون یه دانشجوی گرافیک بود که تازه فارغ التحصیل شده بود
حالا تقریبا داشت یک سال و نیم میشد که سامی از کف به اوج رسیده بود و ما از هم جدا شده بودیم
هیییییی بگذریم
از اون روز کار منو افشین با هم شروع شد
داشتن تو کیش یه هتل میساختن یه هتل بین المللی…
و طراحی داخلیش به عهده من بود
رویای من محقق شده بود
پله های زیبای مارپیچ و سلطنتی
سردرهای اروپایی بالکن های هندی
سقف های چینی و اتاقهای آینه کاری شده ایرانی با سقفی منقوش از نقاشی های رنسانس…
حالا که میتونستم اظهار نظر کنم حالم خیلی خوب بود
و میدیدم علیرضا هم از این تغییر روحیه من خوشحاله
شبها زودتر میومد خونه و همیشه یادآوری میکرد قرصامو بخورم
گاهی خودش وقتی که سرم تو لب تاب بود و نقشه ها رو بررسی میکردم برام قرصها رو میاورد
و گاهی هم سر به سرم میداشت و کلی میخندیدیم
در واقع ۹۰ درصد ناراحتی ریوی من با استرس بدتر میشد
اما این روزها فکر میکردم دیگه احتیاجی به دارو ندارم
حتی اسپری هم استفاده نمیکردم و فقط جاهای آلوده ماسک فیلتر دار میزدم
علیرضا با افشین رابطه خوبی داشت و حتی چند بار با دوستای مشترک بیرون رفتیم
یکی دوبار مهندس قادری اومد شرکت
وقتی پر حرفی میکردم و با شوق از ایده هام میگفتم و مثل پرنده دور اتاق میچرخیدم و به قول علیرضا جیک جیک میکردم میدیدم که چطور محو حرف زدنم شده
یه بار گفت
کاش همسرمم اینجا بود و تو رو میدید
با تعجب گفتم چی
دستپاچه در حالیکه اشک تو چشماش حلقه زده بود دست و پاشو جمع کرد و گفت
گفت هیچی… هیچی
نیست ما دختر نداشتیم همسرم خیلی دلش میخواست دختر موفق و خوبی مثل تو داشته باشه
گفتم شما لطف دارید خوبی از خودتونه
اون روزها تو عرش سیر میکردم و روزای خوبی داشتم

قسمت ۳۹

روزهای خوب میومدن و میرفتن
ولی یه چیزی خیلی اذیتم میکرد
از همون روز اولی که افشین رو دیدم
متوجه نگاه های معنادارش شدم
و چون بخاطر پروژه هتل مدام در ارتباط بودیم
دقیقا یه چیز آزار دهنده رو حس میکردم
اما بخودم امیدواری میدادم که چیزی نیست
وبعد به مرور هی بیشتر شد
حتی یکی دوبار که سرمو آوردم بالا متوجه شدم بهم خیره شده
اما هیچوقت حرفی نمیزد
کم کم داشتم معذب میشدم
اگه علیرضا میفهمید
هم منو میکشت هم اونو
دوباره یه استرس دیگه به زندگیم اضافه شد
چرا نمیتونستم رنگ آرامش رو ببینم
سعی میکردم بهش نگاه نکنم
صحبت هامون فقط کاری بود
ولی بازم نگاهاش اذیتم میکرد
فکرم مغشوش شده بود
یه روز علیرضا صدام زد تا براش پرونده ای رو ببرم
اما اشتباها چیز دیگه ای رو بردم
نمیدونم اون روز چش بود و چرا اینقدر عصبی بود
اما تا پرونده رو گرفت فریاد زد این چیه واسه من آوردی حواست کجاست
لیاقت بال و پر دادن نداری
اینقدر بلند داد زد که کارمندا از اتاقا اومدن بیرون
با خجالت و خفت زیاد در حالیکه سرمو پایین انداخته بودم برگشتم سمت اتاقم
علیرضا اومد بیرون و فریاد زد برید تو اتاق هاتون چیو نگاه میکنید؟
همه به سرعت برق غیب شدن
در همین موقع افشین دست علیرضا رو گرفت و گفت چی شده چرا اینقدر ناراحتی
با حرص گفت یه مشت احمق اونور گند زدن به تمام زندگیم
کیفشو برداشت و گفت میرم یه چند جا سر بزنم
حواست به کارا باشه بعد چشم غره ای به من رفت و گفت مخصوصا شما..
واز در رفت بیرون
چشمهای اشک آلودم به چشمهای مضطرب افشین افتاد
سرمو پایین انداختم و رفتم تو اتاق
سرمو رو میز گذاشتم و اشکام جاری شد
دلم خیلی شکسته بود احساس میکردم جلوی کارمندا مخصوصا افشین خیلی خرد شدم
نفسم به شماره افتاده بود و احساس خفگی میکردم سرم گیج میرفت
اسپری رو از تو کیفم در آوردم و یه پاوف زدم
در همین موقع یکی در زد
جواب ندادم دوباره در زد
گفتم بفرمائید
افشین بود سرمو انداختم پایین
گفت میدونم بد موقع مزاحمت شدم و وقت خوبی نیست اما میشه یه چیزی بپرسم
با تعجب نگاش کردم و تو دلم گفتم خدایا اون چیزی که من فکر میکنم نباشه
اما حرفی زد که فکرشم نمیکردم و سر جام میخکوب شدم

قسمت ۴۰

قلبم شکسته بود و اشکام بی اراده میریخت خیلی وقت بود با علیرضا اصطحلاک نداشتم
اما دوباره با این رفتارش مثل یه ساختمون بلند از پایه ویرون شدم و ریختم
افشین در زد و اومد تو با گریه گفتم ببخشید میخوام تنها باشم
گفت میدونم وقت خوبی نیست اما باید باهات حرف بزنم
رومو برگردوندم اشکامو پاک کردم و بهش نگاه کردم
گفت صبا خانم راستش من…
مکث کرد قلبم شدیدا می تپید
کاش میرفت بیرون
دلم نمیخواست چیزی بشنوم اما چیزی گفت که سر جام میخکوب شدم
چرا اجازه میدی باهات اینطوری برخورد کنه
گفتم ببخشید این یه موضوع شخصیه فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته…
پرید وسط حرفم و گفت من…
من میدونم شما همسر علیرضا هستین
انگار منو برق گرفت متعجب نگاش کردم
گفت چرا این موضوع رو از همه پنهون میکنید
سکوت کردم
خواهش میکنم به من بگید
گفتم چرا باید به شما بگم ما فقط چند روزه که همدیگر رو میشناسیم
گفت اما من و خانواده م خیلی وقته شما رو میشناسیم
گفتم از کجا
غم تو چشماش پیچید و گفت
من حتی میدونم شما قبلا نامزد سامی بودین
دوباره چشمام گرد شد
گفتم شما اینا رو از کجا میدونید
گفت نمیدونم گفتنش درسته یا نه
یه شب تو یه مهمونی که پدر منم حضور داشته
علیرضا مشروب زیادی میخوره و حالش مساعد نبوده
پدرم اونو میبره خونه
وقتی ازش میپرسه چرا اینقدر حالش خرابه
و چه چیزی اونو اینقدر آزار میده
با حالتی پر از غم و درد در حالیکه اشکاش سرازیر بوده
حرفایی میزنه که در حالت عادی امکان نداشته حتی یه کلمه شو به زبون بیاره
از زبان علیرضا
من امشب اون حموم لعنتی رو آماده کرده بودم که بعد از یه سال بهش بگم چقدر دوسش دارم
بگم با اون دختره هرزه که از اولشم پاک نبود فقط بخاطر مسائل کاری پدرامون قصد ازدواج داشتم
خب البته اون خیلی سرزنده و خوش قیافه و خوش هیکل بود و
کم کم بهش علاقمند شدم
اما وقتی با کارمند من رو هم ریخت دیگه همه زنها رو کثیف میدیدم
بخاطر همین اوایل نمیتونستم دید خوبی نسبت به صبا داشته باشم
حتی هرزگی زنها اینقدر برام عادی شده بود که فکر میکردم از اون پسره حامله س
اما صبا جلوم ایستاد و نشون داد با دخترایی که هر روز دور و برم هستن فرق میکنه
هی صبر کرده و دم نزد
تا کم کم مهرش به دلم نشست
آورده بودم بودمش انتقام اون هرزه رو ازش بگیرم اما غافل از این بودم که خودم دارم انتقام پس میدم

قسمت ۴۱

من اون حموم لعنتی رو آماده کرده بودم که تنمو بسپرم به گرمای دستش
شاید احساساتش زنده شد میخواستم بهش
بگم با وجود اینکه شوهرشم فقط به احترام اینکه خودش نمیخواست بهش دست نزدم وگرنه کدووم مردی میتونه تحمل کنه
صبر کردمو نیازمو با بقیه برطرف کردم
حتی فکر کردم شاید حسودی کنه و خودش بیاد سمتم اما اون بی تفاوت از کنارم رد شد هیچوقت منو ندید
خیلیا در حسرت آغوشم میسوختن
در حالیکه زن خودم تو خونم میترسید من بهش دست بزنم
من به ترسش احترام گذاشتم
به خودش به پاکدامنیش
من اونشب اون حموم لعنتی رو آماده کردم تا بهش بگم تا ابد هم بخواد منتظرش میمونم
ولی میدونی اون چیکار کرد
تو بغل من برای اون پسره خون گریه کرد
فکر کردم دلش واسه پدر و مادرش تنگ شده
اگه اونا رو بینه هم حالش بهتر میشه و این جنگ مسخره تموم میشه
آخه میدونی بهش اجازه نمیدادم بره خونشون
اوایل میخواستم اذیتش کنم
اما بعدا میترسیدم از من بگیرنش
آخه میدونستم خونه شون پر یادگاری های اون پسره س
حتی خونه خودمونم نمی بردمش
اصلا از اون روزی که بابام گفت اگه با این دختره ازدواج کنی دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این خونه،
خودمم دیگه خونه پدرم نرفتم
حتی در خونمم بروی همه بستم.
میدونید چرا از پیشم نمیرفت چون چهار تا کاغذ پاره به عنوان سفته از باباش گرفته بودم که هیچ ارزش آنچنانی نداشت
حرفای افشین که به اینجا رسید همینطور که اشک میریختم گفتم
فقط سفته ها نبود اون شاید قابل حل بود اما…
و ساکت شدم
افشین گفت اما چی
گفتم چطور میتونم بهتون اعتماد کنم
گفت شما هنوزم میخوای از علیرضا جدا شی
گفتم آره اما نمیخوام تو دردسر بیوفته گفت خب من کمکت میکنم

قسمت ۴۲

افشین گفت بهم بگو از چی میترسیدی که باهاش موندی
با تردید بهش نگاه کردم اون تنها غریبه ای بود که راز منو میدونست البته غیر از خانوم جباری
روزی که اون اتفاق برای علیرضا افتاد کل پرسنل شرکت رو عوض کرد
انگار میخواست خاطرات تلخشو با آدمهای قدیمی دفن کنه
وفقط مونده بود همین خانم جباری،
که مسئولیت و مدیریت کل شرکت باهاش بود.
افشین گفت چی باعث شد بمونی
گفتم یه شب منو برد بیرون دو سه روز از اون روزی که سامی براش پول برده بود و اون کتکش زده بود گذشته بود
جلوی یه موسسه موسیقی ایستاد
دو سه دقیقه بعد سامی از اونجا اومد بیرون
بازومو محکم گرفت و گفت نگاه کن
سامی میخواست از خیابون رد بشه
به یه ماشینی اونور چراغ داد و یه دفعه اون ماشین با سرعت زیاد حرکت کرد
فریاد زدم نه
دستامو رو چشمام گذاشتم
اما دستمو گرفت و گفت نگاه کن
ماشین با سرعت به سامی نزدیک شد و از چند میلیمتریش گذشت
چشمام سیاهی می رفت و فقط صدای سامی تو گوشم پیچید که گفت هییی مگه کوری
بعد علیرضا زل زد تو چشمامو گفت فقط میخوام بهت بگم… میتونم…
یه دفعه افشین بلند شد انگشتاشو از خشم تو هم گره کرد
طول اتاقو رفت و اومد
و با حالتی عجز آمیز به دختری نگاه کرد که از عشقش سو استفاده شده بود
بلند شدمو گفتم شما جای من باشید عشق این آدمو باور میکند
با تاسف سری تکون داد و رفت بیرون
اما یه رب بعد دوباره در اتاقم زده شد
و مهندس قادری اومد تو
بلند شدم و سلام کردم و با تعجب به افشین که پشت سرش ایستاده بود نگاه کردم
مهندس اومد جلو لبخند مهربونی زد
و گفت من حرفای علیرضا رو شنیدم حرفای تو رو هم از زبون افشین شنیدم
میخوام خیلی مردونه یه قولی بهت بدم
ولی میخوام تو هم به حرفایی که الان بهت میزنم فکر کنی
میدونی چرا علیرضا امروز اینقدر عصبی پاشد و با عجله رفت
چون پدرش یکی از قرداداشو تو ترکیه لغو کرده
چون شرطش برای ادامه پروژه این بود که علیرضا تو رو طلاق بده
همزمان من و افشین با تعجب بهش نگاه کردیم

قسمت ۴۳

با تعجب به مهندس نگاه کردم و
گفتم شما از کجا میدونید
گفت ماها هم بین خودمون آدمایی داریم که خبرها رو میارن
فقط میخوام بدونی علیرضا تا حالا از خیلی چیزا محروم شده اما زیر بار جدایی از تو نرفته.
حتی شنیدم همین چند وقت پیش دو برابر پول دیه چک کشیده و پرت کرده تو صورتش
اما اون گفته هیچکس نمیتونه تو رو ازش بخره
حسی تلخ در وجودم ریشه دواند
باورم نمیشد علیرضای مغرور بخاطر من تو روی پدرش ایستاده باشه
صدای مهندس منو بخودم آورد به هر حال اینا رو گفتم که بهترین تصمیم رو بگیری
اما بازم میگم تو مثل دختر نداشته خودمی اگه بخوای ازش طلاق بگیری
من تو این مملکت اینقدر برو دارم که میتونم تا فردا برگ طلاق رو بدم دستت
و بهت اطمینان بدم که هیچ خطری تو و خانواده ت و سامی رو تهدید نخواهد کرد
اما یه خواهشی ازت دارم به مرد مغروری که بخاطر تو داره از خیلی چیزا میگذره یه فرصت بده
سرمو انداختم پایین
مهندس و افشین منو در دریایی از تردید رها کردن و رفتن
آدم وقتی یه نفر رو دوست داره حاضره از خیلی چیزا بگذره حتی اگه اون بدترین آدم دنیا باشه
اما وقتی کسیو دوست نداری و اون یهو میشه اجبار زندگیت
حتی نمیتونی از کوچک ترین چیزا بگذری حتی اگه اون بهترین آدم دنیا باشه
من بین رویای طلاق راحت و بی دردسر و موندن با کسی که بعد از دوسال تازه میفهمیدم تا کجاها پام ایستاده و حتی رابطه ش بخاطر من با پدرش خراب شده مونده بودم
حالا میفهمیدم چرا گاهی اوقات اینقدر بیقرار و عصبی بود
و از اینکه من به سامی فکر میکردم رنج میبرد
اما قبل از هر تصمیمی باید یه کار مهم میکردم
بخاطر همین رفتم شرکت پدرش… یه شرکت خیلی بزرگ با دکوراسیون عالی و کارمند هایی فوق‌العاده با کلاس که همه کت و شلوار مشکی و کروات داشتن و خانمها هم لباس فرمی تو همین مایه ها.
رفتم سمت میز منشی گفتم میتونم آقای سلطانی رو ببینم
گفت وقت قبلی دارید گفتم نه ولی حتما باید ببینمشون
گفت پس نمیشه عزیزم
گفتم بهشون بفرمایید عروسشون اومده
یه دفعه بلند شد و گفت ببخشید نشناختمتون
بعد رفت تو اتاق و برگشت و گفت بفرمایید
رفتم تو هنوز در رو کامل نبسته بودم که فریاد زد
تو اینجا چیکار میکنی
اون دختر بدبختو زیر کردی که به ثروت من برسی
بعد علیرضا خان واسه ما داستان بسازه که میخوام انتقام بگیرم
میخواستین داستان ازدواج دختر فقیر رو پسر پولدارو یه جور دیگه جلوه بدین
که راحت با هم خوش باشید
فکر کردین با دسته کورا طرفین و کسی نمیفهمه دستتون تو یه کاسه س
باورم نمیشد راجع به من همچین فکرایی کرده باشه

 

قسمت ۴۴

پدرش یه نظامی منضبط بود که الان جلوی من ایستاده بود و فریاد میزد
اومدی اینجا چیکار پسرمو که ازم گرفتی دیگه چی میخوای خیالت راحت باشه
از ارث محرومش نمیکنم
وقتی از این دنیا رفتم میتونی پادشاهی کنی
حالام گمشو از اینجا بیرون
در تمام مدتی که سرم فریاد میزد در سکوت ایستاده بودم
دلم میخواست بهش بگم جناب سلطانی بزرگ شما چی میدونی من تو این دو سال چی کشیدم
شما کجای اشکای من بودید
کجای تنهاییهام
کجای حسرت دیدن پدر و مادرم
اگه شما خودت درو رو پسرت بستی
اونم درو رو پدر مادر من بست
حتی به خودت زحمت ندادی بیای ببینی دختری که از نظر شما داره پولای پسرتو چپاول میکنه تو چه وضعیتیه؟
اما هیچی نگفتم اومدم بیرون و رفتم سمت محضر روبرو
یکساعت بعد دوباره تو دفترش بودم
داشت میرفت بیرون تا منو دید گفت چیه برگشتی
گفتم شما پاپتی ها همینطوری از یه جایی نمیرید
برو بهش بگو شرط من سرجاشه
پاکتی که دستم بود و دادم دستش
با لبخند تمسخرآمیزی گفت این چیه
بازش کرد و چشاش گشاد شد
گفتم من پول شما رو نمیخوام
تمام حقوق مادیم، شامل هرچیزی که از شما و پسرتون قراره به من برسه رو بخشیدم
در عوض فقط میخوام به حرفهام گوش کنید
و بعد از اول اولش
از همون روز نحسی که تصادف کردم گفتم تا همین امروز
از مامانم بابام از تنهاییم کتک خوردنام
و از سامی…
و از اون روزی که اومد خونه و به من گفت هرزه عوضی
فقط چون میدونستم سامی پولو جور کرده اونم از طریق مامانم
قسم خوردم که بعد از ازدواج حتی فکر دیدن سامی رو هم نکردم
اما به اتهام حامله بودن از سامی جوری کتک خوردم و موهامو کشیده که تا چند روز سرم درد میکرده
از اون شبی که برگشتم و تو خونم مهمونی بود
وهی گفتم و گفتم….
وقتی حرفام تموم شد
روی صورتش عرق نشسته بود غمگین به صورتم زل زد
گفتم من هیچ احساسی نسبت به پسر شما ندارم
از خدامه طلاقم بده برم
اما اینکه شما هم اونو پس بزنید حقش نیست
باور کنید من نمیدونستم روابط شما بخاطر من خراب شده
من میدونم شما پدرید و چقدر غصه خوردید
مطمئنم مادرشون حتی از شما هم غصه دارتره
من فقط اومدم اینجا که ازتون بخوام منو ببخشید
من واقعا شرمنده م که ناخواسته…
و اشکام سرازیر شد
اومد جلو دستمو گرفت سرمو آوردم پایینو دستشو بوسیدم
خواهش میکنم منو ببخشید
اشک تو چشماش حلقه زد و گفت کسی که باید ببخشه تویی دخترم باور نمیشه پسر مهربون و خوش قلب من اینکارا رو کرده باشه
و بعد با خنده ای تلخ گفت ما هممون فکر میکردیم تو یه جادوگری که با حیله دل پسر ما رو بردی

قسمت ۴۵

پدر علیرضا ادامه داد
ما اولش دلمون میسوخت و از این همه لجاجت علیرضا ناراحت بودیم اما وقتی دیدیم که علیرضا به ما پشت کرد
فکر کردیم شاید همه اینا نقشه بوده
خودت میدونی تو این دوره و زمونه اتفاقاتی میوفته که ما تو جونیمون حتی بهش فکرم نمیکردیم
ممنون که ما رو از این عذاب نجات دادی
گفتم من شنیدم شما از دست علیرضا ناراحتید
خواهش میکنم بهش خرده نگیرید اون که جز شما کسیو نداره
اگه شما هم پشتش نباشید به چی دلگرم باشه
بخدا من نمیخوام به زور تو زندگی کسی باشم..
دیگه ادامه ندادم و گفتم من با اجازه تون میرم فقط لطفا نگید من اومدم اینجا
گفت شاید آشناییت با علیرضا خوب نبوده ولی پسر من واقعا خوشبخته
که همسر صبور نجیب و باتربیتی مثل تو نصیبش شده
اگه یک کلمه از حرفایی که اول به شما زدمو
به یکی از اون دخترایی که فکر میکردم واسه پسرم مناسبند میزدم مطمئنم ده برابر جواب میشنیدم
بعد یکی از کارمنداشو صدا زد تا منو برسونه خونه
وقتی میرفتم صدا شو شنیدم که میگفت
علیرضا بابا پاشو بیا شرکت کارت دارم
شب علیرضا در حالیکه شادی تو چشماش برق میزد اومد خونه…
تا گفتم سلام اومد جلو و تو چشمام زل زد و گفت سلام خانومم
دستشو باز کرد رفتم جلو منو به آغوش کشید روی موهامو بوسید و گفت ممنون
بابا گفت رفتی دیدنش..
نمیدونم باباش چی بهش گفته بود ولی فشاری که روش بود برداشته شد.
سرمو آوردم بالا
چشاش سرشار از محبت بود
خجالت زده رفتم عقب و گفتم برم شام درست کنم
اما دستم و گرفت کشید سمت خودشو عین فیلم هندیا افتادم تو بغلش
و اونم افتاد رو مبل
افتاده بودم روش و بینی هامون مماس هم بود و چشمامون تو هم گره خورده بود
دستشو کشید رو موهامو لبشو گذاشت رو لبم
تمام وجودم آتیش گرفت دیگه ازش نمیترسیدم
اما بازم اشکام میریخت سرمو آورد بالا
و دستپاچه گفت ببخشید من منظوری نداشتم
نمیخواستم ناراحتت کنم از روش بلند شدم و نشستم
گفتم علیرضا من…
و باز اشکام ریخت بهم وقت بده
نمیتونم
دستشو گذاشت رو صورتم و
گفت باشه خانومم تا هر وقت تو بخوای و دوباره منو در آغوش گرفت
دستشو گرفتمو
گفتم میدونم دارم اذیتت میکنم ولی…
با خنده گفت دو ساله خون ما رو کردی تو شیشه این چند وقتم روش
بعد بوسه کوچیکی روی گونه م زد و گفت پاشو بریم پدرم ما رو دعوت کرده خونه…
باورم نمیشد وجودم غرق خوشحالی شد

قسمت ۴۶

از اینکه خانواده علیرضا ما رو پذیرفته بودن خیلی خوشحال بودم رفتم لباس بپوشم
اومد دم کمدم و گفت اینو بپوش و اینو و این
برگشتمو زل زل نگاش کردم گفت خوب باشه هرچی دوست داری بپوش
همونا رو پوشیدم چون سلیقه ش تو لباس حرف نداشت
از اونورم بالاخره خونه اونا بود و میدونست چه لباسی مناسب اونجاست
پوشیدیم و سوار شدیم قلبم داشت میومد تو حلقم دوباره نفسم صدای خرخر گرفت
گفت چیه نمیری یهو چرا رنگت پریده؟
گفتم استرس دارم بعد از دو سال انگار برا اولین باره میخوام ببینمشون
وقتی رسیدیم و رفتیم تو مادر علیرضا مثل پروانه ها به سمتش پرواز کرد
گرفتش تو بغلو صدای هق هقش بالا رفت
اشکهایی به اندازه دو سال دلتنگی
بعد خواهرش و بالاخره بعد از نیم ساعت نشستیم
راستش معذب بودم
فکر میکردم کاش علیرضا برای بار اول خودش تنها اومده بود
اما اینقدر با مهربونی برخورد کردن که قلبم به درد اومد
چرا یه سوتفاهم باید دوسال طول بکشه
چرا همون اوایل نیومدن چرا حتی به خودشون زحمت ندادن با من حرف بزن
چرا این فریادهایی که اون روز پدر علیرضا سرم کشید
دو هفته بعد که فکر کردن من یه حقه باز جادوگرم سرم کشیده نشد
شاید اون موقع دیگه این همه خاطرات تلخ نمیموند
این همه زخم های عمیق که علیرضا به قلب و روح و جسمم زد
چرا خانواده ها فکر میکنن با قهر کردن همه چی درست میشه؟
بگذریم شامی مفصل با تزئینات عالی خوردیم
راستش هنوزم فکر میکردم علیرضا لازمه با خانواده‌اش تنها باشه
بخاطر همین به بهانه نماز خوندن از خواهر علیرضا خواستم بهم سجاده بده و اون منو به اتاقش راهنمایی کرد
با اجازه ای گفتم و با نازی وارد اتاقش شدم
از تو کمدش سجاده و چادری آورد
گفت این مال خودمه تمیزه
با لبخند تشکر کردم
در همین موقع مامانش در زد و اومد تو
وبعد رو به نازی کرد و گفت وا مامان چادر و سجاده مهمون رو میدادی به صبا جون
شاید چادر شما رو دوست نداشته باشن
لبخندی زدم و گفتم فرقی نمیکنه
که نازی گفت
میخواستم بوی آغوش داداشمو بگیره
شاید اگه قبل از همه این ماجراها بود پیش خودم میگفتم چقدر این دختره خله…
ولی الان میدونستم طعم دلتنگی چقدر تلخه..
پیش خودم گفتم نازی جان دلتنگی نکن بزودی دادشت برمیگرده خونه.
نازی و مادرش رفتن
نمازم که تموم شد دستمو سمت آسمون گرفتم و گفتم خدایا کمکم کن تصمیم درست رو بگیرم

قسمت  ۴۷

نیم ساعت بعد دوباره نازی اومد
با لبخند گفت اگه شما اول تو زندگی داداشم پیدا شده بودی.
و اشک تو چشماش حلقه زد.
من فهمیدیم بخاطر اینکه ما رو با علیرضا تنها بذاری اومدی اینجا..
لبخند مهربونی بهش زدم..
گفت نمیخوام ناراحتت کنم اما دلم میخواد اینا رو بهت بگم
اگه اون دختره هم به اندازه تو با شعور بود
الان هیچکدوم از این مشکلات پیش نمیومد
قبل از اون اتفاق منم تو شرکت علیرضا کار میکردم پریا هم اونجا بود
در واقع پدر پریا اونو فرستاده بود اونجا تا تو دست و پای علیرضا باشه
البته هردوشون میدونستن که ازدواجشون منجر به یه شراکت بزرگ میشه
در واقع دوتا غول تجاری میخواستن یه شرکت خیلی بزرگ واحد بزنن وفقط اینطوری میتونستن بهم اعتماد کنن
از قبلش منو پریا دوستای مدرسه و دانشگاه بودیم
اون روز صبح خیلی زود هردمون رفتیم شرکت چون منتظر جواب یه فکس مهم بودیم
یه ساعت بعد هیجانزده بدون در زدن رفتم تو اتاقش
تا بهش بگم طرحی که با هم روش کار میکردیم از طرف یه موسسه اروپایی پذیرفته شده
اما با چیزی که دیدم شوکه شدم
با اون پسره لب تو لب بودن
تا منو دید با عصبانیت گفت هی گاوی بلد نیستی در بزنی
حالم خیلی بد بود
از این پررویش بدتر شد رو یکی از صندلی ها وا رفتم پسره هم فلنگو بست
میدونی چرا فامیل ندیده بودنش
چون میخواست ولنگ و باز باشه و این در شان خانواده ما نبود لباسهای خیلی بازش آرایش غلیظش خنده های جلف و بلندش
ولی چون هیکل سکسی داشت همه جذبش میشدن
خب علیرضا هم یه مرد بود مثل بقیه
هرچی هم به بابا میگفتم
میگفت وقتی وارد خانواده ما شد درست میشه
تمام فامیل ما خارج از کشورن
شاید اگه بابا نظامی نبود ماهم رفته بودیم
اما بعد از بازنشستگی خودشو درگیر این شرکتا کرد
کاش رفته بودیم
پریا همیشه به من میگفت فامیل شما امل و عقب افتادن
اخه کی کف کالیفرنیا زندگی میکنه و هنوز پاشو تو دیسکو نذاشته
اصلا شماها نمی فهمید دامن کوتاه و یقه دلبری چیه
شما فقط پولدارید ولی بیکلاسید
هر کی نشناستتون فکر میکنه گوسفنداتونو فروختین و پولدار شدین
وقتی این حرفا رو میزد خندم میگرفت و
بهش می گفتم اتفاقا اونی که گوسفنداشو فروخته شمایید که فکر میکنید لخت بودن کلاس داره
گفت دیدی گفتم بی کلاسی
خدا بدن زنو زیبا آفریده چرا باید قایمش کنه
این اوج خساسته
این همه رفتم باشگاه سینه و باسن ساختم واسه کی
واسه داداش جنابعالی؟ نه جونم
خیلی سنتی و عقب افتاده هستی نازی
من بخدا اگه اون هیکل و قیافه تو رو داشتم
الان تو اینستا بالای دو میلیون فالور داشتم

 

قسمت ۴۸

این کل کل هر روز منو پریا بود
تا اون روز که تو اون وضعیت دیدمش
بهش گفتم همچیو به علیرضا میگم
اما اون گفت که فضولیش به من نیومده و چندتا کلمه رکیکم بهم گفت بعدم رفت بیرون و در رو با عصبانیت بست
بعد برگشتو گفت لازم نیست تو بگی خودم میگم هم به علیرضا هم به بابام که این شراکت لعنتیو همین امروز بهم بزنه
خانواده شما یه مشت امل عقب افتادن که چسبیدن به سنتها
(حرفای نازی برام خیلی عجیب بود خانواده علیرضا فوق العاده شیک پوش و با کلاس بودن فقط لباساشون از بالا و پایین تا شکم چاک نداشت
واقعا پریا چی از اینا میخواسته)
نازی ادامه داد همون موقع علیرضا اومد شرکت پریا رفت تو اتاقش صدای فریادشون بالا رفت
علیرضا اومد بیرون و اون پسره رو گرفت زیر مشت و لگد پریا هم علیرضا رو هول داد و گفت این مثل تو نمیخواد منو درست کنه به حجاب و رفتارمم کار نداره این منو بخاطر خودم میخواد
علیرضا گفت اگه سنگ هم از آسمون بباره من باهات ازدواج میکنم و حسابتو میرسم
آبروی منو خانواده م بازیچه آدم هرزه ای مثل تو نمیشه که بری به ریشمون بخندی
ترس تو صورت پریا دوید چون فکر میکرد علیرضا ولش میکنه
از اون طرفم مطمئن بود پدرش تحت هیچ شرایطی قراداد رو فسخ نمیکنه
با عصبانیت گفت حالا میبینیم
و از شرکت زد بیرون اما یه خیابون اون طرف تر با تو تصادف کرد و…
هر دو آه عمیقی کشیدیم
صدای علیرضا از بیرون اومد صبا جان میای بریم دیگه دیروقته..
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
در تمام طول راه به حرفای نازی فکر میکردم
علیرضا گفت ساکتی
گفتم همینطوری خسته ام
دستشو کشید رو گونه م و گفت
بابت امروز ممنون دلم خیلی براشون تنگ شده بود
رسیدیم خونه لباسشو عوض کرد نشست رو مبل کنارم
بعد دستشو انداخت دور گردنم و سرمو چسبوند به سینه ش
کنترل دی وی دی رو برداشت و گفت امشب باهم فیلم مورد علاقه تو میبینیم
و دیو و دلبر رو پلی کرد
نمیدونم کی خوابم برد اما تا صبح
که از درد گردن بیدار شدم سرم روی سینه ش بود
آروم خودمو کشیدم کنار.
و بهش که مثل فرشته خوابش برده بود نگاه کردم
حالا دیگه خیالم از بابتش راحت شده بود
حالا دیگه میتونستم بی عذاب وجدان برم
حالا دیگه میتونستم به مهندس قادری بگم که بهش اعتماد دارم و ازش بخوام به وعده ش عمل کنه
قصه زندگی من یه داستان فکاهی تو مجله ها نبود
قصه زندگی من یه فیلم هندی نبود که با رقص تو تپه های سرسبز به سرانجام برسه
قصه زندگی من واقعی بود
تصادف من واقعی بود ترک کردن عشقم واقعی بود
اسارتم واقعی بود
اشکهام بدن کبودم تنهاییهام حتی خیانت مردی که دوستش نداشتم

قسمت ۴۹

من میخواستم برم چطور میتونستم اون همه درد رو یک شبه فراموش کنم و ببخشم
علیرضا بخاطر اینکه من رفتم پیش پدرش یکشبه متحول شد
میدونید چرا
چون مردا منافعشون رو بخاطر هیچ زنی از دست نمیدن
اگه شما رو در اوایل آشنائی شدیدا دوست دارن و هر کاری براتون میکنن
بخاطر منافع روحی خودشونه
اول آشنایی محبت کردن و عشق ورزیدن به شما اونها رو خوشحال میکنه و
بخاطر همین تو اوج خواب بلند میشن تا بیان اون سر شهر و خواسته تون رو تامین کنن
چون خودشون میخوان و منافع روحیشون تامین میشه
اما بعدها اگه تو خون خودتونم غلت بزنین حتی حاضر نیستن پلکشون رو باز کنن چه برسه به بلند شدن از خواب..
پس با این شرایط وقتی بخاطر عشق زنی از منافعشون میگذرند
در رنج و عذابن حتی اگه ظاهرا نشون ندن
این در ذات مردهاست و عوض شدنی نیست
اگه مردی بخاطر شما از چیزی گذشت مطمئن باشید فداکاری خیلی بزرگی کرده
اما ته قلبش هنوزم اونو میخواد
و این روحشو عذاب میده
علیرضا بخاطر من از منافع مادی و روحیش گذشته بود
اما حالا در بهترین شرایط همه رو بدست آورده بود
و این باعث شد روحش به آرامش برسه و برداشته شدن اونهمه بار روانی
علت تغییر یکشبه و محبت بی حدش به من بود
اما من چی بدست آورده بودم هیچی
فقط الان میدونستم وقتی برم
حمایت پدرش هست آغوش گرم مادرش هست
و خواهر مهربونش سنگ صبور دردل هاشه
به مهندس قادری زنگ زدم و گفتم هنوزم سر قولتون هستید
گفت آره
ولی میخوام قبلش یه کاری کنی میخوام علیرضا رو بجای افشین بفرستم سنگاپور
کار ساخت هتلمون تموم شده میخوام خرید تزئینات داخلیش رو بذارم به عهده و سلیقه شما دو تا..
گفتم یعنی منم باهاش برم
گفت این آخرین خواستمه بعد هرچی تو بگی
گفتم چرا اینکارو میکنین
گفت فقط یه چیزی بهت میگم مرز بین نفرت و عشق فقط یه خطه
تا حالا کنارش بودی با اجبار
حالاکنارش باش با اختیار
و مطمئن باش هر وقت اراده کنی میام میبرمت
ولی این فرصتو به خودت و به اون بده
میدونی چرا خیلیا بعد از طلاق پشیمون میشن
چون دیگه اجباری نیست
بعد برمیگردن به روزای خوبشون به روزای با هم بودنشون
بدیها یهو میره و
اونوقته که دلتنگی طناب دار میشه دور گردنشون
اگه میخوای بیای بیرون با اطمینان بیا
جوری که تا آخرش پاهات نلرزه
حرفای مهندس منو بدجوری به فکر برد
سفر به سنگاپور یعنی قدم گذاشتن تو راه مه آلودی که نمیدونستم آخرش کجاست و چی میشه

قسمت ۵۰

دنیا و آدماش منو به بازی گرفته بودن
باشه منم بازی میکنم
حالا که این زندگی برای من فقط میدون جنگه این یکیم روش
دوباره زنگ زدم به مهندس و گفتم باشه
میخوام لااقل پیش خودم روسفید باشم که همه تلاشمو برای زندگی بهتر کردم
بعد رفتم کنار علیرضا نشستم دستمو کشیدم تو موهاش چشماشو آروم باز کرد
دستشو انداخت پشت گردنم و سرمو کشید سمت خودشو و گونه مو بوسید
گفتم پاشو دوش بگیر تا صبحونه بخوریم،بریم شرکت
وقتی از حمام برگشت گفتم مهندس قادری زنگ زد
گفت چی گفت
قضیه سفر رو که بهش گفتم گل از گلش شکفت
اصلا من فکر میکنم این سفر نقشه خودش بود
ولی تصمیم گرفتم فعلا با جریان رودخونه پیش برم
گفتم میشه شب خونه مامانم بمونم
خندید و گفت آره میشه
فردا میام دنبالت که بریم فرودگاه
منو گذاشت خونمونو رفت
دعوتش نکردم چون میدونستم نمیاد تو.
خوشحال بودم که دارم میرم سفر هر چند تصورم از سنگاپور یه جایی مثل هند بود
آدمای سیاه ذغالی وبا خیابونای کل کثیف
اما به هر حال سفر بود
بخصوص که قرار بود دیزاین هتلم به عهده ما باشه
چشمای بابا از خوشحالی من میخندید
شب پیش مامانم خوابیدم وقتی که تمام اتفاقاتی که افتاده بودو واسش تعریف کردم گفت از هیچی نترس
شاید دست تقدیر درهای قلبتو بروش باز کرد
گفتم مامان
گفت جونم
گفتم از سامی خبر نداری
پاشد نشست
دستمو گرفتو گفت دیگه به سامی فکر نکن هیچوقت..
سامی برای تو تموم شد تا ابد..
حتی اگه دوباره برگردی به این خونه.
گفتم چون با اون دختره س
پس چرا هیچ جا راجع به اون دختره حرف نمیزنه
جوابمو نداد
گفتم مامان چرا حالا که جای منو با یکی دیگه پر کرده هنوزم تکیده و غمگینه اصلا میدونی چیه شبیه پیرمردا شده
مامان گفت بسه بگیر بخواب
گفتم اگه منو دوست داشت چرا رفت سمت اون دختره
مامان پشتشو کرد به من
شونه هاش تکون میخورد
گفتم داری گریه میکنی؟ برای من یا سامی؟
اگه اون دختره زنش نیست چرا نباید بهش فکر کنم
مامان در حالیکه اشکاش سرازیر بود نشست
منو به آغوش کشید و
گفت الان که شوهرت خوب شده،
چرا بهش فرصت نمیدی
این سفر بهترین فرصته
بذار روحتو لمس کنه
بذار انگشتاش رو تنت برقصن
ما زنها پر از عشقیم پر از عاطفه بخاطر همین وقتی عاشق میشیم تمام وجودمون رو هدیه میدیم به مرد
صبا این فرصت رو از خودتم نگیر… بعد منو خوابوند و مثل قدیما که بچه بودم آروم زد تو پشتمو واسم لالایی خوند
چشام سنگین شد و خوابم برد
فردا ظهر علیرضا اومد دنبالم رفتیم یه مقدار وسایل مورد نیاز خریدیم
بعد رفتیم خونه چمدونهامون رو بستیم و رفتیم سمت فرودگاه

 

قسمت ۵۱

وقتی وارد سنگاپور شدیم دهنم باز موند
گفتم اینجا سنگاپوره
باورم نمیشد
علیرضا خندید و گفت بله به اینجا میگن نیویورک آسیا
بعد دستمو گرفت و برد سمت یه تاکسی آدرس داد و سوار شدیم
اینقدر همه چی قشنگ بود و عجیب که دهنم بسته نمیشد
وقتی رسیدیم به هتل و بالا رو نگاه کردم گردن درد گرفتم بس که بلند بود
گفتم هتل مهندس اینجاست گفت نه بابا اونکه تو این عددا نیست
هتل اون یه حالت ویلایی داره کنار دریا
گفتم خوبه هیچکیم قبول نداره خودشیفته
البته مردا همشون همینن فقط باید خودشونو ببینی
یه جوری از هتل مهندس حرف زد که فکر کردم یکی از همین ویلاهای در پیت لب دریای شماله
اما یه ساعت بعد که رفتیم اونجا بازم دهنم باز موندو بسته نشد
انگار پا گذاشته بودی تو یه قصر رویایی
تازه هنوز تزئینات هم نداشت
اما گچبری ها نقاشی های روی دیوار و سقف
سنگ مرمرهای آینه ای
استخر شیشه ای که منتهی میشد به دریا
همه چی رویایی بود،
بعد از گشت و گذار تو شهر و خوردن شام برگشتیم هتل
و به اتاقی که فقط یه تخت داشت
دوباره دلهره گرفتم
میخواستم لباسمو عوض کنم گفتم میشه روتو برگردونی خندید و رفت دم پنجره رو به خیابون ایستاد
بعد دو ثانیه گفت تموم شد
گفتم نخیر مگه من فرفره م
سی ثانیه بعد گفت تموم شد
گفتم نه
پنج دقیقه گذشت رو تخت نشسته بودم و نگاش میکردم که پشتش به منه
گفت پوشیدی با خنده گفتم نه
گفت من برمیگردم خسته شدم
وقتی چشش افتاد به من که راحت نشستمو میخندم گفت
شیطون منو اسگول کردی و دوید دنبالم
بلند شدم و رفتم رو تخت و بعد دور اتاق و وسایل میگشتم و از دستش فرار میکردم و اونم عمدا منو نمیگرفت
وقتی حسابی از نفس افتادم از پشت منو گرفت
و رو دستاش بلندم کرد منم تقلا میکردم که از دستش خودمو خلاص کنم
منو برد جلوی تخت و انداخت رو تخت
صدای خنده هامون کل هتلو برداشته بود
نشست رو شکممو و پاهامو با ملافه بست به تخت
بلند شدم نشستمو همونطور که نفس نفس میزدم با دست زدم تو پشتش
برگشت و از روبرو نشست رو شکممو گفت بچه پررو منو میزنی و تو یه حرکت دستامو جفت کرد و محکم بست به بالای تخت
از روم بلند شد نمیتونستم تکون بخورم
گفت خیلی وروجکی خسته شدم
با خنده گفتم وحشی بیا منو باز کن
گفت رییس کیه
گفتم من چمیدونم کیه
گفت خیلی خب
من میرم دوش بگیرم تو تا صبح همین شکلی بمون
دوباره پرسید ریس کیه گفتم منم
گفت نه فایده نداره
گفتم خوب باشه ریس تویی بیا منو باز کن
حوله شو برداشت و رفت سمت حموم
گفت دیگه دیر گفتی عزیزم
گفتم مطمئن باش تلافی میکنم
صدای باز شدن دوش اومد

قسمت ۵۲

هر چی تقلا کردم بیفایده بود
لا مصب زورش زیاد بود و منو حسابی محکم بسته بود
و هر چی بیشتر دست و پا میزدم گره ها محکم تر میشد
گفتم اه پس تو فیلمها چطوری خودشونو راحت نجات میدن
فقط شانس آوردم لب تخت بودمو نزدیک تلفن
گوشیو با دماغم انداختم اونور و
و شماره داخلی رو زدم
نسبت به ملیت هر اتاقی مسئول پذیرش کاملا به زبان اون مهمان مسلط بود
تا وصل شد خانمی به فارسی گفت بله گفتم میشه یه پرسنل خانوم بفرستید
شوهرم دستای منو بسته رفته
با صدایی که معلوم بود به زحمت خودشو نگه داشته گفت الان میفرستم خدمتتون
دو دقیقه بعد خانوم چاق و با نمکی در رو باز کرد و وارد اتاق شد
اومد سمت منو با زبونی که نمیفهمیدم چی میگه دست و پامو باز کرد
و با خنده رفت بیرون
آخیش راحت شدم الان حسابتو میرسم
رفتم در حمومو از اینور قفلش کردم
بعد از یه رب که میخواست بیاد بیرون چند بار درو کشید
و وقتی دید باز نمیشه صدام کرد
گفتم چیه گفت در از بیرون قفل شده
گفتم به من چه منکه دست و پام بسته س
بعدم با لحن خودش گفتم تا صبح همینجوری بمون صدامو آوردم پایین و
گفتم حالا دست و پای منو میبندی اینقدر اونجا بمون تا زیر پات علف سبز بشه
بعد در حالیکه سوت میزدم یه مجله از رو میز برداشتمو عکساشو نگاه کردم
از اون تو صداش اومد که داری سوت میزنی
گفتم آره میخوای با دست و پای بسته چیکار کنم؟
ولی اونموقع داشتم یه بطری آب آناناس خوشمزه رو میدادم بالا که پرید تو گلوم
داد زد چی شدی
همینطور که سرفه میکردم گفتم هیچی
گفتم شما اون تو چیکار میکنید
گفت هیچی برگشتم تو وان دارم حال میکنم
پوووووف منو باش
مردا تو بدترین شرایطم واسه خودشون یه خوشی میسازن
اونوقت ما زنا تو اوج خوشی با دیدن جرز و ترک دیوارم یاد بدبختیامون و خاطرات اینو اون میوفتیم و یه غصه ای واسه خودمون میتراشیم
خب بس بود خیلی خوابم میومد رفتمو در رو باز کردم
با تعجب نگام کرد و گفت چجوری خودتو باز کردی گفتم خوب دیگه هنوز منو نشناختی
گفت اشکال نداره یه عمر وقت دارم بشناسمت
دوباره حس تردید مثل دودی نامرئی دورم پیچید
صداش منو بخودم آورد و گفت چرا همینطور اون وسط ایستادی
گفتم چیکار کنم
گفت خوب بیا بخواب
با نگاهی که هزار حرف داشت بهش نگاه کردم
فهمید خودشو کشید لب تخت و گفت من بهت قول دادم تا وقتی خودت نخوای بهت دست نزنم
و بعد مجله ای رو برداشت و ورق زد
بهش نگاه کردم
به این مردی که میتونستم بدون عشق کنارش بمونم
یا رهاش کنم و با حمایت مهندس قادری در کارم رشد کنم و زندگی راحتی بدون دغدغه ذهنی برای خودم بسازم

قسمت ۵۳

همچنان وسط اتاق ایستاده بودم
و فکر میکردم
واقعا اگه خودمو بسپرم به دست جریان زندگی عشق بوجود میاد
یعنی من میتونم اون همه زخمهای عمیقی که به روح و جسمم وارد شده رو فراموش کنم
صدای مامانم تو گوشم پیچید
بذار انگشتاش رو تنت برقصن
صدای مهندس قادری
هروقت بخوای میام میبرمت
صدای سامی: من تا آخر عمر فقط برای تو میخونم
لبخند تمسخرآمیز اون دختره کنار سامی تو عکس.
کابوس هر شب پریا صدای ترمز بالا و پایین رفتن چرخهای ماشین
بوسه علیرضا روی موهام
اشکهای سامی
صدای مامان: دیگه تا ابد به سامی فکر نکن
مهندس قادری: اگه بهش فرصت ندی وقتی جدا شی دلتنگی میاد و مثل طناب دار دور گردنت حلقه میزنه
صدای مامان بهش فرصت بده
در عرض چند ثانیه هزار فکر به سرم هجوم آورد
سرمو با دست گرفتمو گفتم نه بسه
از جا پرید و با نگرانی گفت چی شده سرت درد میکنه
نفسم باز به شماره و خرخر افتاد
دوید و منو رو تخت خوابوند و زنگ زد به خدمات هتل یه دقیقه بعد
پزشک و پرستار هتل و چند نفر خدمه تو اتاق بودن.
خودمم نمیدونم چی شد
این تردید داشت منو میکشت
احساس میکردم پوست صورتم داره سوزن سوزن میشه اصطلاحا گز گز میکنه
پزشک آمپولی به دستم تزریق کرد
علیرضا دوید و اسپریمو آورد
اما نیاز نبود آروم شده بودم
وقتی همه رفتن چشمامو بستمو به فکر فرو رفتم
چرا من اینقدر ضعیفم
چرا هر قدر تلاش میکنم نمیتونم محکم باشم
پدر و مادرم منو سرشار از عشق بزرگ کرده بودن تا قبل از اون اتفاق
همیشه میدونستم چی میخوام
موقع انتخاب رشته مطمئن بودم
موقع کار مطمئن بودم
از ازدواجم با سامی مطمئن بودم
اما هیچوقت با تناقض میونه خوبی نداشتم
وقتی مجبور به رها کردن عشقم و ازدواجی اجباری شدم خیلی زود پذیرفتم چون مطمئن بودم
برای من هنوز هم این اسارت بهتر از زندان بود
چون ناگفته‌های کثیفی از زندان شنیده بودم که مرگ صدها برابر شرف داشت به اونجا
ناگفته های کثیفی از جهالت حماقت اجبار به تن دادن به….
و حیوانهای انسان نمایی که به هم نوع خودشون رحم نمیکردن.
اما الان تردید از هر طرف دستمو میکشید یک طرف مردی بود که دیگه دیو نبود
یه طرف آزادی
حتی با تمام امیدی که به مهندس قادری داشتم آینده‌ای نامعلومی در انتظارم بود
و کشش هر دو به یک اندازه بود
و روح ضعیف من نمی تونست هیچ کدوم رو بپذیره
علیرضا با نگرانی گفت بهتری گفتم آره ممنون
کنارم خوابید و به چشمام خیره شد و آروم گفت دیوونه منو ترسوندی
و با انگشتاش گونه مو نوازش کرد
سرمو بردم جلو و گذاشتم رو دستش و چشمامو بستم

قسمت ۵۴

سرمو بردم جلو و گذاشتم رو دستش و چشمامو بستم
اونم دستشو دور شونه هام حلقه کرد و خوابم برد
صبح از نوازش موهام بیدار شدم
با لبخند مهربونی گفت بهتری گفتم آره
گفت پس پاشو بریم صبحونه بخوریم
امروز کلی کار داریم
گفتم بذار یه دوش بگیرم بعد… گفت فکر خوبیه
وااااااااااااای چقدر خوب بود
حسابی سرحال شدم
حولمو پوشیدمو
و آماده شدم بیام بیرون
اما هرکاری کردم در باز نشد
داد زدم جناب مهندس در باز نمیشه
گفت میدونم همون جا بمون تا علف زیر پات سبز بشه
گفتم وا دیوونه شدی در رو باز کن
گفت دیشبو یادته؟
اوه اوه از کجا فهمیده بود
گفتم من نمیفهمم چی میگی درو وا کن
گفت نه بابا مطمئنی؟
نه انگار این به هیچ صراطی مستقیم نبود
یهو یه جیغ بلند کشیدم
یه جوری که انگار تو حموم خوردم باشم زمین.
وحشتزده در و باز کرد و اومد تو
منم سریع از زیر دستش دویدم تو اتاق
برگشت و گفت به به چه وضعیت عالیی
الان دیگه با اون حوله نمیتونی فرارم کنی هاهاها
داشت میومد جلو که گفتم
ببین یه دقیقه صبر کن ما اومدیم اینجا ماموریت کاری
نیومدیم ماه عسل که…
با شیطنت گفت ماه عسلم میبرمت
به موقعش ولی الان باید حساب تو رو برسم
اومد سمتم
حولمو محکم گرفتمو گفت اگه به حولم دست بزنی جیغ میکشم
گفت هاها منو از جیک جیکت میترسونی بچه جون
اومد سمت من که در زدن تا رفت دم در سریع لباسامو پوشیدم
وقتی برگشت گفت به به سرعت عملت قابل تحسینه
شانس آوردی باید برم پایین یکی از کارمندا اومده
تو برو تو رستوران بشین تا بیام
یه رب بعد صبحونه رو خوردیم و رفتیم سراغ هتل مهندس قادری که در واقع هتل آپارتمان بود
اما سر هیچی تفاهم نداشتیم
مثلا اون میگفت سرویس و کابینت آشپزخونه
مشکی با گلهای رز طلایی باشه
من میگفتم نه کلا سفید باشه
اون میگفت مبل سالن چوبی باشه من میگفتم نه کاناپه باشه
سر اتاق خواب که دیگه داشتیم همدیگرو می کشتیم
اون میگفت رو تختی ها و پرده ها قرمز باشه چون حالت سکسی داره
یه تابلو ناجور امروزیم رو دیوار
من میگفتم نه مشکی باشه چون شیک تره تابلو ناجورم نباشه
لااقل تابلو رنسانس قدیمی باشه هرچند اونم ناجور بود اما لااقل هنری بود..
آخرش حرصم در اومد
گفتم میشه زنگ بزنی به مهندس قادری
شماره رو گرفت و گوشیو داد دستم.
چندتا زنگ که خورد
تا گفتم سلام
مهندس با دلهره جواب داد بله
گفتم من با این مهندس علیرضاتون کار نمیکنم اصلا سلیقه هامون با هم جور نیست
صدای قهقهه مهندس قادری بلند شد

قسمت  ۵۵

مهندس گفت صبا دخترم یادت باشه این یه امتحانه
از همین اختلاف سلیقه ها باید شروع کنی
مراقب خودتون باشید
من به هر دوتون اعتماد دارم
و بعد خداحافظی کرد
خب باشه با هم به توافق می رسیم
اول دست از لج و لجبازی کشیدیم
قبول دارم که پرده های مشکی برای اتاق خواب مسخره بود اما فقط میخواستم کم نیارم
و اونم قبول کرد تو یه تفریحگاه ساحلی مبل چوبی نامناسبه و کاناپه بهتره
حالا بدون داد و فریاد و با منطقی صحبت کردن به نتیجه میرسیدیم
گاهی وقتی داشت یه چیزی رو توضیح می داد نگاش میکردم
یک آن صداش میرفت و همه چیز اسلو موشن میشد
و فقط لبهای خوش فرمش تکون میخورد و چند تار مو که روی صورتش ریخته بود جذابترش میکرد
وقتی میخندید حس امنیت در من رخنه میکرد
باورم نمیشد این همون مردیه که دو سال در ترس ازش به سر بردم.
کار هتل بخوبی پیش میرفت
وما شدیدا خسته میشدیم طوری که شبها تقریبا از خستگی بیهوش بودیم
سر و کله زدن با کارگرا فروشنده ها و گاهی هم مجبور بودیم خودمون وسایل رو جابجا کنیم تا جای بهتری براش پیدا بشه
تمام اینها حسابی ما رو خسته میکرد
شبها تو اوج خستگی در آغوش هم میخوابیدیم
و میدیدم که چقدر سخت خودشو کنترل میکنه
اما هنوزم من آمادگی نداشتم هرچند کم کم داشتم به موندن فکر میکردم
شاید نقشه مهندس قادری داشت جواب میداد.

یه روز تصمیم گرفتیم به خودمون تعطیلی بدیم
بخاطر همین یه گردش حسابی تو شهر کردیم و آخرش رسیدیم به یه معبد با مجسمه های عجیب
خیلی جالب بود
مردم بومی میومدن و با دست یه زنگوله کوچولو رو که به سقف آویزون بود تکون میدادن دستشون رو کنار هم میذاشتن و دعا میکردن
رفتم جلو کیفمو گذاشتم زمین
زنگو زدم دستامو جفت کردم و چشمامو بستم
خدایا تو همه جا هستی معبد و مسجد نداره یه کاری کن من علیرضا رو دوست داشته باشم
کاری کن دلم باهاش آروم و قرار بگیره
کاری کن….
صدای فریاد علیرضا منو بخودم آورد
صبا کیفت
کیفتو برد و دوید به اون سمت
نگاه کردم کیفم نبود فکر کردم دزد برده
اما علیرضا افتاده دنبال یه میمون که کیف منو زده بود زیر بغلش و ده فرار
گفتم وای و منم دویدم به اون سمت
که یهو پای علیرضا گرفت به یه سنگ و محکم خورد زمین
در همین موقع یه چیزی مثل میوه کاج از زمین برداشتم و پرت کردم سمت میمونه
کیفمو گذاشت زمین و فرار کرد
برگشتم سمت علیرضا دیدم دستشو گرفته و رنگش پریده
فکر کردم داره شوخی اما انگار واقعا دستش یه چیزیش شده بود

قسمت ۵۶

پزشک هتل گفت که دستش رگ به رگ شده و تا چند روز نباید باهاش کار کنه
اومدیم تو اتاق
گفت باید برم دوش بگیرم
خواست لباسشو در بیاره اما یه دستی نتونست
رفتم جلو و لب تیشرتشو گرفتم و آوردم بالا
و از سرش رد کردم
صورتمون دقیقا رو به روی هم بود
زل زد تو چشمام
سرم رو پایین انداختم و گفتم میرم وان رو پر کنم
پشت سرم اومد
از پشت بغلم کرد و روبروی آیینه نگه داشت
و از تو آیینه به چشمام نگاه کرد
گفت صبا کی به من اعتماد میکنی
اومدم بگردم سمتش که سرم خورد تو دستشو
ناله ش بالا رفت
ترسیدم و گفتم چی شدی
گفت وای مردم از درد
گفت اووف هر کی ندونه فکر میکنه زخم شمشیر خوردی یه رگ به رگ شدن ساده س دیگه
گفت عجب باشه
لحنش تهدید آمیز بود
مطمئن بودم اگه حالش خوب بود و درد نداشت الان خفم میکرد
اومدم بگم البته اگه مثل اون دفعه که گفتی تو باشگاه آسیب دیدم نقشه نباشه
اما یادم اومد اون دفعه هرچی که بود آخرش بد تموم شد
بخاطر همین تصمیم گرفتم چیزی نگم
گفتم برو مثل یه بچه خوب بشین تو وان تا سر و کله تو بشورم
گفت باشه رییس
گفتم دیدی بالاخره خودت اعتراف کردی من رییسم
گفت نهههه نمیشه با تو خوب حرف زد
بیا اینجا ببینم فسقلی
و من کشید تو وان
که دوباره رو دستش فرود اومدم و فریاد دردش بالا رفت
گفتم حقته تا یاد بگیری زورگویی جواب نمیده
ولی دلم واسش سوخت
دستشو گرفتمو آروم ماساژ دادم
با دست سالمش شونه مو گرفت برگردوند و پشتمو به سینه ش تکیه داد
گرمای مطبوع آب و پشت گرمش
حسی پر از امنیت و آرامش بهم میداد
دلم میخواست تا ابد همینطور بمونیم
حس اعتماد و محبت کم کم داشت در من ریشه میدواند
مثل پیچک کوچکی که بی سر و صدا دور درخت ترک خورده زندگی ما می پیچید تا زخمها رو بپوشونه و مرهم بذاره
دست آسیب دیده اش تو دستم بود و با دست سالمش موهام و گردنم رو نوازش میکرد
سرمو برگردوندم و به چشماش خیره شدم
سرش رو آورد جلو و لبهاش، لبهام رو سوزاند
و زمان ایستاد…..
دو هفته طول کشید تا ما یکی از آپارتمانها رو بعنوان نمونه رو به راه کردیم
و عکساشو واسه مهندس فرستادیم
که خیلی خوشحال شد و گفت فراتر از انتظارشه
و از ما خواست به عنوان اولین مهمان اونجا رو افتتاح کنیم
اینکه به عنوان اولین مهمان تو محلی که دسترنج زحمات خودته، باشی خیلی شیرینه
و من فهمیدم دو هفته اقامت در سنگاپور هر دل سنگی رو نرم میکنه
دیگه تصمیم خودمو گرفتم
دیگه هیچوقت به سامی فکر نمیکنم
سامی تموم شد
میخوام باهاش بمونم
مطمئنم یه روز بالاخره از ته قلبم دوستش خواهم داشت

قسمت ۵۷

بعد از دو هفته برگشتیم و با استقبال همه روبرو شدیم
برق شادی در چشمای مهندس قادری می درخشید
اما هنوز نگاه عجیب افشین منو آزار میداد
با وجود اینکه میگفت و میخندید
مهندس قادری اعلام کرد که آخر هفته مهمونی بزرگی به مناسبت افتتاح هتل میگیره
و بعد اومد جلو و دوتا جعبه کادویی به منو علیرضا داد
دو تا شمش کوچولو از نمای بیرونی هتل که روی طلا حکاکی شده بود
واقعا خوش سلیقه بود
همه رفتن سر کاراشون
علیرضا با یکی از کارمندا حرف میزد
رفتم سمت اتاق مهندس تا ازش تشکر کنم
وبهش بگم که تصمیم دارم بمونم
منشی نبود در اتاق هم باز بود
اومدم در بزنم و برم تو که صدای افشین اومد که گفت
بابا حالا چی میشه یعنی درست شد بیچاره مامان
صدای بغض آلوده مهندس اومد که گفت کاش مامانت این روزاشو هم میدید که چطور پرواز کرده و داره به اوج میرسه
منظورشون چی بود
فکرم شدیدا مشغول شد
منشی اومد واسه اینکه فکر نکنه گوش ایستادم
در زدم و رفتم تو یه دفعه مهندس و افشین دستپاچه شدن
گفتم ببخشید اومدم تشکر کنم بابت همه چی
مهندس لبخند شیرینی زد و گفت تو مثل دختر خودمی هرکاری واست کنم وظیفه اس
در همین موقع علیرضا هم اومد و گفت با اجازه تون ما مرخص بشیم
مهندس گفت خواهش میکنم از هردوشون خداحافظی کردیم و اومدیم خونه
گفت شب بریم خونه ما
گفتم چرا که نه
وقتی رسیدیم و سوغاتی ها رو دادیم
علیرضا برای یه مدتی با پدرش رفت تو حیاط
وقتی برگشتن پدرش رو کرد به من کرد و گفت
ازدواج شما یهویی شد و به اختیار شما نبود
ما با اجازه تون میخوایم مراسمی در شان شما برگزار کنیم
راستش غافلگیر شدم
و جوابی نداشتم
وقتی دید عکس العمل خاصی ندارم
گفت نظری ندارید
علیرضا که فکر میکرد عکس العمل من چیز دیگه ای هست متعجب نگام کرد
گفتم مرسی از لطفتون اما احتیاجی نیست
پدر و مادر علیرضا بهم نگاه کردن
گفتم خواهش میکنم حمل بر بی ادبی نشه ولی من همینطوری راحتم
تشکر کردم و تا برگشتیم خونه علیرضا حرفی نزد
و منم فکرم مشغول بود
علیرضا نشست رو مبل ولی یه جورایی تو قیافه بود
چطور باید بهش میگفتم هر چیزی مربوط به عروسی میشه برای من بار روانی داره
هنوزم وقتی ماشین عروس میدیدم تنم میلرزید
کلی راهمو دور میکردم تا از خیابون نزدیک شرکت که بورس لباس و گل و طلای عروس بود رد نشم
چطور باید بهش میگفتم؟

قسمت ۵۸

گفتم علیرضا میخوام یه چیزی بهت بگم
ببین هر دختری آرزوشه لباس عروس بپوشه ماشین گل حلقه
ولی ببین من تو چه شرایطی اینا رو بدست آوردم
گفت خب منم میخوام همین رو جبران کنم
گفتم چجوری جبران کنی حتی اون دختریم که به زور شوهرش میدن لااقل از قبل آماده ش میکنن تا سرنوشتش رو بپذیره
اما من چی در عرض دو روز یه دفعه زندگیم عوض شد
تو منو مجبور کردی لباسی بپوشم که تیغ داشت حلقه م شاخه یه خار بود
و منو آوردی تو خونت وسط جنگل تیغها تنم زخمی بود
قلبم زخمی تر
چشماشو هاله ای مبهم گرفت تو چشمام نگاه کرد
من هیچی نمیخوام چون هر روز که میخوابمو و بیدار میشم قیافه پریا جلومه
هزار بار نیمه شب کابوس تصادف به تنم شلاق میزنه و وحشتزده از خواب میپرم
یه نمونه ش رو اون شبی که تو خواب حالم بد شد و نفسم گرفت دیدی
اون خونریزی های معده غصه های روز بود و از کابوس های شبانه.. اما میدونی چیه من در اوج عذاب وجدان ازش متنفر بودم که منو تو همچین دردسری انداخت
واقعا بخاطر خانواده ش خیلی ناراحت بودم که دخترشون رو از دست دادن
اما خانواده منم تنها بچه شون رو یه جورایی از دست داد
من همیشه سر نماز برای آرامش روحش دعا میکنم و از خدا میخوام هم خودش و هم پریا منو ببخشن
و روزی هزار بار آرزو میکنم کاش اون روز به هوای میانبر زدن به اون خیابون خلوت نمیرفتم…
و پریا الان زنده بود
اینا رو قبلا بهت نگفتم چون نمیخواستم ناراحت بشی
به هر حال هرچی که بود اما اون قرار بود با تو ازدواج کنه
بخاطر همین من نمیتونم… و هر چیزی که مربوط به مراسم عروسی باشه منو یاد پریا میندازه و روحمو زجر میده….
یه دفعه صداش مثل پتک خورد تو سرم
(و یاد سامی ) برگشتمو با ناراحتی بهش نگاه کردم
گفتم چی
گفت چیه چرا نمیگی که یاد سامی هم میوفتی
سرمو آوردم بالا و نگاش کردم صورتش قرمز بود گفتم من دیگه به اون فکر نمیکنم
من چشم و گوشو فکرمو به روی هرچی که مربوط به سامی بود بستم
میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم
وگرنه تصمیم نمیگرفتم تا آخرش با تو باشم
پوزخندی زد و گفت مطمئنی
گفتم آره واقعا متاسفم که…. و
بلند شدم برم دستمو گرفت و منو نشوند رو پاش و گفت ببخشید منظوری نداشتم
دستشو دور کمرم حلقه کرد
سرشو برد کنار گوشمو و زمزمه کرد
هر اتفاقی افتاده مربوط به گذشته س
بیا همه چیو دوباره از اول بساز
و فقط جلو رو نگاه کن
از گرمای نفسش حس خیلی خوبی بهم دست داد
شل شدمو سرمو به سرش تکیه دادم
اونم آروم با دستاش موها و کمرمو نوازش میکرد
کم کم حسی غریزی داشت در من زنده میشد
حس عطش زنانگی

قسمت ۵۹

فردا باز مهندس قادری اومد شرکت ما..
بعد از خوش و بش با علیرضا اومد تو اتاق منو گفت به به دختر خوبم
خب چه خبر دیروز وقت نشد با هم حرف بزنیم
گفتم من تصمیممو گرفتم
میخوام گذشته رو ول کنم و بچسبم به آینده.
لبخندی از رضایت رو لبش نشست
اما یه دفعه لبخندش جمع شد و با تردید گفت از ته قلبت دیگه…
گفتم آره
ولی وقتی براش تعریف کردم که پیشنهاد مراسم رو قبول نکردم ناراحت شد و گفت بالاخره باید از یه جایی دوباره شروع کنی
یه مراسم کوچولو و خصوصی و هدیه ماه عسلتونم با من
از خجالت سرمو انداختم پایین
چند دقیقه بعد از گوشی اتاقم زنگ زد به علیرضا و گفت با افشین بیاید اینجا
وقتی اومدن رو به علیرضا کرد و گفت
دختر ما قبول کرد یه مراسم کوچولو بگیریم
خنده تو چشمهای علیرضا نشست
اما نگاه غمگین و عجیب افشین هنوزم برام عجیب میکرد
و وقتی یاد حرفای اون روزشون میوفتادم
هزار سوال تو ذهنم میرقصید
علیرضا از مهندس تشکر کرد
مهندس گفت میبینمتون و با افشین
که هنوزم نگاه های مبهمی داشت از در رفتن بیرون
علیرضا گفت شب بریم خونه شما
گفتم چی
گفت بالاخره ما باید بریم دست بوس پدر زن و مادر زنمون
با حیرت نگاش کردم از این آدم مغرور این حرفا بعید بود
زنگ زدم به مامان و همه چیو گفتم
خیلی خوشحال شد میدونستم الان میوفته به تکاپو و تا شب خودشو میکشه
خلاصه شب رفتیم اونجا و خیلی خوب بود
به محض ورودمون مامان اسفند دود کرد
بابا و علیرضا همدیگرو بوسیدن
بابا اول معذب بود اما وقتی رفتار محبت آمیز علیرضا رو که منو بغل خودش نشوند و دستاش دور شونه هام حلقه کردو دید یخش باز شد و گرم و صمیمی با هم مشغول صحبت شدن از کار و مملکت و چیزای دیگه
مامان هم خوشحال بود
وقتی شنیدن قراره یه جشن کوچولو بگیریم خوشحالترم شدن
و علیرضا ازشون رسما دعوت کرد
در ضمن سوغاتی هایی رو هم که آورده بودیم با ادب تقدیم کرد یه پارچه حریر سفیدم بود قبل از اینکه بیایم به علیرضا گفتم میشه لباسمو مامانم بدوزه
گفت آره چرا که نه خیلی لطف میکنن
پارچه رو گرفتم سمت مامانم و گفتم میخوام پایان غصه هام بوی عطر دستای شما رو بده
بلند شد اشک تو چشماش حلقه زد اومد جلو و بغلم کرد
ای جون دلم مامان قربونت بره
ایشالا همیشه سفید پوش باشی عزیز دلم
چشمامو بستمو در آغوش مادرم سرشار از آرامش شدم
سه هفته بعد من تو لباس سفید دست در دست علیرضا که تو کت شلوار مشکیش میدرخشید روانه مجلس جشن کوچکمون شدیم
جشنی خصوصی با حضور خانواده خودم و علیرضا و مهندس قادری و افشین
حالا میتونستیم زندگی واقعیمون رو شروع کنیم

قسمت ۶۰

وقتی از جشن برگشتیم خونه
نشستم رو مبل و کفش پاشنه بلندمو در آوردم
گفت چی شدی گفتم کفشم پامو زده
گفت میبرمت یه جایی که تو ساحل پا برهنه بدویی و پات حال بیاد حالا بگو دوست داری کجا بریم
گفتم اگه بگم نمیخندی
با خنده گفت قول نمیدم
گفتم بدجنس تنها شهری که من تو این دنیا دوست دارم نیویورکه
گفت نیویورک آسیا منظورش سنگاپور بود
گفتم نخیر نیویورک واقعی
گفت خیلی دور نیست؟ میخوای فعلا یکم نزدیکتر بریم
گفتم مثلا کجا
گفت مثلا دبی
گفتم دوبییی تو این گرما وسط مرداده ها
گفت الان دبی فستیوال ایرانی هاست مسابقه رقص شو مد فستیوال آرایشگرا
دوست نداری؟
با تردید گفتم باشه
تو دلم گفتم آخه دوبی هم شد جا….
بعد دو تا بلیط گرفت جلوم و گفت تقدیم به شما
بیلط ها رو نگاه کردم وای خدای من از ذوق دستمو گذاشتم رو دهنم
با خنده گفت اول میریم دوبی جزغاله میشیم بعد گازشو میگیریم سمت سن پترزبورگ خنک میشیم
گفتم تو دیوونه ای
دوباره نشستمو بلیطها رو نگاه کردم
گفت خوب پاشو گفتم پاشم چیکار کنم
گفت وسایلتو جمع کن
گفتم واسه چی
گفت که بریم
وا کجا بریم
گفت تاریخ بلیطو نگاه نکردی
دوباره نگاه کردم همین امشب یعنی سه ساعت دیگه من نمیتونم به این سرعت آماده شم
گفت چیکار میخوای بکنی وسایل شخصیتو بردار بریم
اصلا نمیخواد هیچی برداری کیفتو بردار بریم
گفتم من تا حالا اینطوری جایی نرفتم
گفت از حالا به بعد خیلی چیزا رو با من تجربه میکنی
راست میگفت از اون به بعد چیزایی رو تجربه کردم که حتی فکرشم نمیکردم
همونطور که قبل از تصادف یه درصدم فکر نمیکردم زندگیم اینطوری بشه
رفتم سمت اتاق تا وسایلمو بردارم که دستمو گرفتو دنبال خودش کشید سمت در گفتم لااقل بذار مسواکمو بردارم
لباس زیر وسایل آرایش
اشاره کرد به چمدونی که دم در بود گفت من قبلا همه چیو آماده کردم
با خنده گفتم وای تو غیر قابل پیش بینی هستی
پس بگو موقعی که داشتیم میرفتیم جشن
سه ساعت منو دم در تو ماشین معطل کرده بودی واسه چی بود
با خنده گفت مونده منو بشناسی
سوار شدیم و چهار پنج ساعت بعد دبی بودیم هرچند هنوزم فکر میکردم اومدن به دبی تو این گرما حماقته
چون فستیوالهایی که ازش حرف میزد زیاد برای من جذابیتی نداشت
ولی باز هم همینکه بعد از اینهمه وقت بالاخره تونستم اونو به عنوان همسرم بپذیرم برام خیلی خوشحال کننده بود

قسمت  ۶۱

وقتی رسیدیم هتل شدیدا خسته بودم
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
مراسم و بعدم این سفر یهویی
وقتی بیدار شدم تقریبا نزدیک ظهر بود
و از علیرضا هم خبری نبود
بلند شدم
احساس کپک زدگی میکردم تصمیم گرفتم برم حمام بعد ببینم شازده کجاست
هنوز لباسامو در نیاورده بودم که در حمامو زدو گفت اونجایی گفتم بله
گفت اجازه هست بیام تو
گفتم نخیر لختم
گفت به به لخت
گفتم عوضی
گفت حموم کردنتون چقدر طول میکشه خانم
گفتم یه ساعت
گفت چه خبره پنج ثانیه بهت وقت میدم لباس بپوشی بیای بیرون وگرنه میام تو
و بعد شروع کرد به شمردن
و به چهار و هفتاد و پنج که رسید در رو باز کرد
اما وقتی دید با لباس نشستم
خورد تو پرشو گفت نه بابا
گفتم آره بابا
گفت آهان این جوریاس فکر کردی مثل اون دفعه س، نه جونم موقعیت عوض شده
وبعد بلندم کرد و خوابوندم تو وان و آب رو باز کرد
خودشو نشست رو شکممو سرشو آورد پایین
و لبامو بوسید و گفت دوست داری چجوری بمیری تصمیمتو بگیر خفگی از آب یا خفگی از بوسه
یا ترکیبی از هر دوتا
خندیدم و گفتم ترکیبی
نمیدونم چرا دوران خوش ما با حمام در آمیخته بود حس اعتماد حس دوست داشتن و حس عطش نرم نرمک از لبهام پایین و پایین تر رفت و من در دردی خوشایند آغاز زنانگی را تجربه کردم
تقریبا نیمه بیهوش بودم منو رو تخت خوابوند و رفت سراغ چمدون و بسته ای رو ازش بیرون آورد
اومد کنارم نشست بغلم کرد و گفت
مامانت واست تغذیه داده گیج و منگ نمیفهمیدم منظورش چیه
تا چشمم به خوراکی مخصوص عروس افتاد
با تعجب بهش نگاه کردم
چجوری روش شده بود به مامانم بگه همچین چیزی میخواد
یه قاشق برداشت و با مسخره بازی گفت بگو هاااااااا هواپیما داره میاد
با چشمهای نیمه بسته و ضعیف گفتم دیوونه و دهنم رو باز کردم
هر یه قاشقی که به من میداد ده تا قاشق خودش میخورد
عصر کم کم چشمام باز شد
گفت میخوای بریم بیرون
حالم بهتر بود بلند شدیم و رفتیم به یه
پاساژ
خیلی باحال بودن
وسط اون سرزمین گرم و سوزان
اومده بودن پیست مصنوعی اسکی روی برف ساخته بودن
عجب ملتی هستن این اماراتی ها
بیشتر از همه ساختمانهای مدرن و بلند ترین برج دنیا برج خلیفه برام جالب بود
و راستش گرمای دبی برای وضعیت فعلی من خوب بود چون فشارم پایین بود و مدام یخ میکردم
علیرضا گفت بیا بریم پاساژ اگه چیزی نیاز داری بخر
گفتم من چیز خاصی نمیخوام هر چیزی لازم داشتم تو آوردی دیگه
با خنده گفت نترس پولام خرج نمیشه
گفتم مرسی خب چیزی لازم ندارم
گفت مردم آرزوشونه شوهر پولدار داشته باشن جیبشو خالی کنن
گفتم من مردم نیستم من خودمم

قسمت ۶۲

سه روز عالی تو دبی گذشت شبها میرفتیم کنسرت
و علیرضا بلیطشون رو از قبل خریده بود و بواسطه دوستای گردن کلفتش همیشه جامون اون جلو جلو بود و گاهیم پشت بندش مسابقه رقص یا خوانندگی یا شو آرایشی
کلا شبهای دبی رو دوست داشتم هم خنک تر بود هم باحال تر
هم تا صبح بیدار بودیم
در واقع مثل جغد روزا میخوابیدیم شبا گشت و گذار میکردیم
تا اون شب که
گفت امشب میخوام سوپرایزت کنم
برو بپوش بریم
راستی نظرت چیه که هر دوتامون تیپ سفید بزنیم؟
گفتم خوبه باحاله
خواستم بیام بیرون که گفت آرایشت کمه
با حرص گفتم وا به آرایش من چیکار داری ریملمو از رو میز برداشت و داد دستم و گفت میخوام امشب چشات از همه خوشگلتر باشه
گفتم کجا میخوایم بریم
لبخندی زد که خیلی پر معنا بود
گفتم که عزیزم سوپرایزه
یه رژ خوشرنگ هم داد دستم
یکم از موهامم ریخت تو صورتم
بعد دستمو گرفت و گفت حلقه ت کو
گفتم جلوی آیینه س
رفت آورد و دستم کرد
همینطور سوال و حدس بود که تو مغزم رژه میرفت
یعنی کجا میخواست منو بره که اینهمه ظاهر من واسش مهم بود
رسیدم به همون باشگاه ایرانیان
مثل شبهای قبل غلغله بود و ما طبق معمول جامون اون جلو رزرو شده بود
و طبق معمول یه چندتا خواننده ایرانی اومدن خوندن و چند تا رقص محلی و غیر محلی وبعد
چراغها خاموش شد
صدای مجری و اینک این شما و خواننده خوش آتیه نسل جوان که در این یکی دوسال غوغا کرده……. سااااااامی
سالن رفت رو هوا صدای جیغ و سوت
بلند شد و بعد…. یک آن زمان ایستاد
دیگه نه صدای سوت بود نه جیغ
من بودم و چشمهای آشنایی میون تمام اون جمعیت که به چشمهای من خیره شد
پاهام شل شد علیرضا منو از پشت بغل کرد و محکم به خودش چسبوند
و دیدم که پیروزمندانه به سامی زل زده
صدای مجری منو از عمق اون سکوت پر صدا بیرون کشید
سامی جان شروع نمیکنی
وصدای سامی تو گوشم پیچید
میخوام امشب یه ترانه قدیمی رو باز خوانی کنم مجری با تعجب نگاش کرد
این قسمت برنامه ریزی نشده بود
گیتارشو برداشت و هر نت پتکی شد بر سر من
رقیب ای دشمن من
دشمن جان وتن من
برده ای دلدار ما را
خود گرفتی جای مارا
او قرار جان من بود
یار هم پیمان من بود
از برم او را ربودی
در کنار او قنودی
من رفتم و توآمدی
آتش به جان من زدی
تا بر سر پیمان بود
هرگز مکن با او بدی
از عشق او تو مستی
دل مرا شکستی
برش کنون که هستی
جان تو جان او
جانم قربان او
میخواهم از خدایش
که سر نهم به پایش
فنا شوم برایش
جان تو جااااااان اووووو….

قسمت ۶۳

برگشتم به سمت علیرضا هولش دادمو گفتم لعنت به تو
باور نمیشد منو تو همچین موقعیتی گذاشته.
به زحمت داشتم خودمو از میون اون جمعیت لعنتی میکشیدم بیرون
و صدای علیرضا رو می‌شنیدم که صدام میکرد
صدای سامی مثل پتک تو سرم میخورد
آهنگ تموم شد اما من هنوز به در خروجی نرسیده بودم
اما سرعتم بخاطر جثه ریزم بیشتر بود و راحتتر میتونستم خودمو از جمعیت بیرون بکشم
بالاخره بعد از ده دقیقه رسیدم بیرون
پر از خشم بودم پر از احساس حماقت
چطور تونستم بهش اعتماد کنم از همون تهران واسم نقشه کشیده بود
که منو بیاره دبی و با همچنین صحنه ای روبرو کنه
میخواست به چی برسه
اومدم بیرون صدای جمعیت داشت دیوونم میکرد اما بیرون صدای آژیر و صدای یکی که گفت یکی از خواننده ها حالش بد شده توجهمو جلب کرد
اما باید میرفتم باید چمدون حماقتمو جمع میکردمو میرفتم
بخاطر همین دویدم سمت هتل داشتم لباسامو میریختم تو چمدون که رسید
دستمو گرفت دستمو از تو دستش کشیدم
گفتم دیگه هیچوقت به من دست نزن هیچ وقت..
من چقدر احمقم که باورت کردم
که اجازه دادم تنمو لمس کنی تو یه حیوون بی عاطفه ای
دیگه نمیخوام اینجا بمونم ازت متنفرم
باورم نمیشه با من همچین کاری کرده باشی
دیگه خسته شدم از این همه تحقیر
مستاصل و کلافه گفت بخدا داری اشتباه میکنی من اصلا همچین منظوری نداشتم
فریاد زدم پس منظورت چی بود
گفت تو اصلا نمیتونی تصور کنی کسی رو که دوست داری هنوزم به یکی دیگه فکر کنه
تو همون کابوسهای شبانه ت هزار بارم اسم سامی رو صدا میکردی
من فقط میخواستم مطمئن شم که دیگه بهش فکر نمیکنی
فریاد زدم حالا مطمئن شدی
میخواستی منو امتحان کنی
من تو امتحانت رد شدم
درسته تو شرعا و قانونا شوهرمی ولی احساس یه فاحشه احمقو دارم که با رضایت خودم اجازه دادم جسممو تصاحب کنی اما امشب تو به روح من تجاوز کردی
تو یه حیوون پستی
برو کنار
دو سال خودمو نگه داشتم
که آخرش بشه این؟
لعنت به من
اومد جلو میخواست بغلم کنه اما با مشتهای پیاپی میزدم تو سینه ش
و فریاد میکشیدم بذار برم ولم کن لعنتی
چطور تونستی
اینقدر دست و پا زدم تا دستام شل و آویزون کنارم افتاد
بغلم کرد و گفت اشتباه کردم خواهش میکنم به حرفام گوش کن
گفتم میخوام برگردم همین الان
و دوباره فریاد زدم میخوام برم خونه
گفت باشه هر چی تو بگی فقط آروم باش و بعد… صداش دورتر دورتر شد و چشمهای من سیاه و سیاه تر و نفسم تنگ و تنگتر

قسمت ۶۴

سریع اسپریم رو آورد و زد
نفسم برگشت اما دیگه نایی نداشتم
اشک تساصل و درماندگی از چشام سرازیر بود
چرا مهندس قادری الکی به من وعده و عید داد
چرا نذاشت طلاق بگیرم
صدای علیرضا تو گوشم پیچید
تو چی میدونی از غرور یه مرد
از درد عمیقش
اگه من واسه اون یه رقیب جسمی هستم
اون رقیب روحی منه
همه جا هست تو سرت تو مغزت تو خاطراتت
تو به من گفتی دیگه بهش فکر نمیکنم دیگه تموم شد
اما ببین این آخر سفرمونه
آخر من، آخر تو
ولی صبا نمیخوام آخر ما باشه
صبا من دوستت دارم
هیچ مردی برای بدست آوردن همسرش صبر نمیکنه
میدونی که میتونستم هر کاری کنم
به هر کی بگم دو سال، به زن شرعی و قانونی خودم دست نزدم مسخره م میکنه
اصلا کسی باور نمیکنه
من فقط انتظار داشتم تهش ناراحت بشی
اما این عکس العمل شدیدت
این فرارت از اونجا اینا یه معنی دیگه میده
هنوزم روحت با این آدمه
قلبت واسه اون میتپه
تو….
گفتم دیگه بسه میخوام برم خونه
وقتی مرد زندگیت بهت اعتماد نداشته باشه وای به حال غریبه ها
تو چی فکر کردی؟
که خودت رو مثل یه کادو گنده خیلی گرون و روبان پیچیده شده، مثلا تقدیم من میکنی
نه علیرضا من خودمو به پول تو نفروختم
که فکر کردی منو ببری وسط اون جمعیت با خاطرات تلخم رو به رو کنی و من عین یه درخت بی تفاوت بایستمو فقط نگاه کنم
من احمق، فقط این سرنوشت رو پذیرفتم
فقط همین
و اشتباه کردی اگه فکر کردی من مثل اون دخترای هرزه ای که دور و برت بودن هستم و دلم واسه پولات غش میره
من اگه خریدنی بودم
نمی رفتم کل حق و حقوقمو محضریمو ببخشم و سندشو بدم دست بابات
چه فکری کردی یه هفت تیر بر میدارم و بهش شلیک میکنم
اگه مخش ترکید آدم خوبی نیست
اما اگه عین مجسمه ایستاد و نگام کرد زن زندگیه

 

قسمت ۶۵

گفت صبا تو چی میدونی که به من چی گذشت
قبل از اون اتفاق من یه آدم عادی بودم
زندگیمو میکردم و سرشار از محبت پدر و مادرم بودم
پدرم یه آدم نظامی خیلی منضبط بود
و هیچکس رو قبول نداشت
اما منو باور کرده بود
بخاطر همین اولش حرفی نزدم و با پریا که از لحاظ اخلاقی با ایده آل من خیلی فرق داشت نامزد کردم
اما به هر حال دنیا خوب بود
اما یه دفعه همه چی خراب شد
پریا به من خیانت کرد
آبروم جلوی همه رفت
زندگیم سیاه شد
من مثل یه بره کوچیک بودم که یه دفعه پرتش کردن جلوی گرگهای روزگار یا باید خورده میشدم یا خودم گرگ میشدم
تمام وجودم سرشار از انتقام شد
میخواستم از عالم و آدم انتقام بگیرم
اصلا نفهمیدم چی شد نفهمیدم چیکار کردم
تو اوج خشم میسوختم که بخودم اومدم
تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده دیدم تو خونمی و مثل یه جوجه کوچولو
از من میترسی… طوفان انتقام رفته بود دوباره داشتم همون آدم میشدم
اما سامی همه جا بود از هر جا فرار میکردم صداش از یه جای دیگه بهم سیلی میزد
میومدم خونه تا صداشو نشنوم
اما دو سال نجواهای شبانت رو تحمل کردم و هیچی نگفتم
دو سال هر شب صدات از اتاقت میومد که تو خواب سامی رو صدا میزدی
و من پشت در اتاقت سرمو تو دستام میگرفتمو رنج میبردم
صبا آدم یه بچه گربه رو هم میاره تو زندگیش بهش عادت میکنه
ولی تو حتی به من عادتم نکردی
به قول خودت فقط سرنوشتتو پذیرفتی
بعد زل زد تو چشمام و گفت اگه منو دوست نداری اگه هنوزم قلبت برای اون میتپه من طلاقت میدم
دیگه خسته شدم از این همه جنگیدن
با تو با خودم با فکر سامی
قسمت زندگی منم اینطوریه کسی رو که دوست دارم قلبش با یکی دیگه س
بذار بگن بیغیرته
اگه تو اینطوری به آرامش میرسی من….
بغض گلوشو گرفت بلند شد که از اتاق بره
که صدام سر جا میخکوبش کرد
دوستت دارم
برگشت و با حیرت نگام کرد
گفتم من دوستت دارم
تو سرشار از مهربونی هستی
سرشار از محبت…
اما یه چیزایی رو نمیشه تو زندگی عوض کرد
بعضی زخمها دیر خوب میشن
بعضی ها هیچوقت خوب نمیشن
بعضی هاشون باعث مرگ میشن
آدمها زخمو پانسمان میکنن
درسته روش پوشیده شده اما هست
بعضی زخمها خوب میشن اما جاشون تا ابد میمونه
سامی جای زخم منه هیچوقت تا ابد نمیره
این دست منو تو نیست

 

قسمت ۶۶

گفتم علیرضا جای زخم دل من هیچوقت خوب نمیشه گفت علم پیشرفت کرده
الان جای خیلی از زخمها با لیزر بر طرف میشه
میشه من لیزر زندگی تو باشم؟
از حرفش خندم گرفت
اومد جلو دستمو گرفت و گفت
میدونم کارم زشت بود
اما واقعا نمیتونم تحمل کنم
دیگه قول میدم تو زندگیم هیچوقت اسم سامی رو نیارم
قول میدم کاری کنم که کابوس های زندگیت تموم بشه
فقط با من بمون
حتی اگه بخوای میرم از سامیم معذرتخواهی میکنم
گفتم نه.. خواهش میکنم اینکار رو نکن
قول شرف بده که تا آخر عمرت هیچوقت هیچ جا سر راه سامی سبز نشی
و دیگه هیچوقت منو تو همچین موقعیتی قرار ندی
دیگه دلم نمیخواست سامی بیچاره حتی یکبار دیگه با دیدن منو علیرضا زجر بکشه
دستشو برد بالا و گفت قسم قلبی
تو هم قسم بخور
منم دستمو بردم بالا
اومد جلو بغلم کرد و منو محکم به خودش فشرد وگفت قربونت برم اگه تو از زندگی من بری من چیکار کنم
شاید به نظرتون من یه احمق ساده باشم که خیلی زود خر میشه و قانع… اما خراب کردن بعضی چیزا به این راحتی نیست
منم کم کم دلبسته علیرضا شده بودم و
وقتی حرفاشو شنیدم و خودمو جاش گذاشتم بهش حق دادم
ولی به هر حال من دیگه نمیتونستم بودن تو اون فضا رو تحمل کنم
و روحیه م اینقدر خراب شده بود که حوصله سفر دیگه ای رو هم نداشتم
البته شاید بخشیدمش ولی هزار سال طول میکشید تا آثار شوک تلخی که اون شب بهم داد از بین بره
ما برگشتیم خونه و علیرضا سعی میکرد
منو ناراحت نکنه
تا روز اولی که میخواستم برم سرکار
اون روز گفت اگه میشه خودت بیا من امروز باید برم یه جای دیگه
وقتی رسیدم به شرکت تا در رو باز کردم بارانی از گل رو سرم ریخت
و تک تک کارمندا ازدواجمو تبریک گفتن
هرچند بعضیاشون از حسادت داشتن میترکیدن
مهندس قادری و افشین هم بودن
و بعد علیرضا با یه دسته گل و یه جعبه اومدجلو و منو جلوی همه بغل کرد
که از خجالت سرخ شدم
و خانم جباریم با یه کیک خیلی خوشگل اومدجلو
بعد از یه ساعت رفتم به اتاق خودم
علیرضام اومد گفت نمیخوای کادوتو باز کنی
وقتی بازش کردم چشمم به سوییچ یه ماشین افتاد
رنگم پرید خاطرات تلخ دوباره اومد نفسم گرفت
گفت صبا آروم باش تا کی میخوای خودتو اذیت کنی باید به ترست غلبه کنی
بعد گفت پاشو بریم ماشین سواری
و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید
یه سوناتای سفید دم در بود
درو باز کرد و گفت بشین
وقتی نشستم پشت فرمون گفت خب خانوم مهندس به این میگن دنده
گفتم مرض خودم میدونم
اولش خیلی میترسیدم اما یه ساعت بعد اینقدر منو خندوند که دوباره دلم خوش شد به این زندگی

 

قسمت ۶۷

من بخشیدمش و سعی کردم زندگیمو دوباره بسازم
چند وقت گذشت تا اون روز شوم اون روز صبح خیلی زود یهو از خواب پریدم ساعت پنج پاییز و هوا هنوز تاریک بود
چیزی داشت از درون اذیتم میکرد
نشستم سر سجاده نمازم تموم شد
اما دلشوره ولم نمیکرد
بارون نم نمک میزد
میخواستم برم تو حیاط که تلفن خونه زنگ خورد وای کی بود این وقت صبح؟
یه دفعه قلبم ریخت یه حسی منو کشوند سمت تلفن
اینجور وقتا صبر میکردم علیرضا گوشیو برداره اما الان خواب بود
سریع گوشیو برداشتم تا بیدار نشه
تا گفتم بله صدای گریه مامانم پیچید تو سرم و شنیدم که گفت گوشی
و بعد صدای خفه ای که انگار از تو چاه بیرون میومد فقط گفت صبا بیا
دوباره مامانم گوشیو گرفت و گفت بیا بیمارستان…
قبل از اینکه دیر بشه
همون موقع احساس کردم علیرضا گوشیو برداشت
که مامانم ادامه داد صبا زودتر بیا سامی منتظرته
بعدها فهمیدم علیرضا فقط قسمت آخر حرفای مامانمو شنیده و فکر کرده من میخوام با سامی فرار کنم
وقتی مامانم گوشیو قطع کرد تمام تنم لرزید با دو رفتم تو اتاق
اولین مانتو و شال رو برداشتم و با شلوار گرمکن دویدم سمت کوچه
صدای علیرضا رو شنیدم که از بالای پله ها فریاد زد
کجا داری میری صبر کن حق نداری بری درو باز کردم و دویدم تو خیابون رسید دم در فریاد زد
اگه رفتی دیگه به این خونه برنگرد
فریاد زد صبااااا
علیرضا دوید تو خونه که ماشینو برداره بیاد دنبالم
بخاطر همین برای اولین ماشینی که رسید دست تکون دادم
راننده ایستاد با گریه گفتم آقا تو رو جون هرکی دوست داری منو برسون بیمارستان
سوار شدم و گازشو گرفت
رسیدیم
خدایا نه..
رفتم سمت در نگهبانی گفت خانوم کجا
صدای مامانم اومد که گفت آقا ایشون با ماست
اجازه داد برم تو..
چشای مامان قرمز بود گفتم چی شده
گفت برو تا دیر نشده
وحشت زده به مامان نگاه کردم و دویدم سمت در ورودی..
ولوله ای تو پرستارا افتاد
اومد اومدش..
دختر تو عکساش دم در ایستاده بود و اشک از چشماش سرازیر بود
چشممون تو هم گره خورد
رفتم تو اتاق سامی افتاده بود رو تخت و به سختی نفس میکشید
تا منو دید لبخند بی جونی رو لباش نشست دستشو به زحمت به سمتم دراز کرد
پاهام دیگه جلوتر نمیرفت
باورم نمیشد این سامی من باشه
موهای سیاهش غیب شده بود
صورتش چروکیده بود
صدای آسمونیش به زحمت شنیده میشد
با قدمهای لرزون و ناباورانه رفتم سمتش
ساااامی

قسمت ۶۸

صدای گریه پرستارها از بیرون میومد
رفتم جلو
صدای ضعیفش تو گوشم پیچید
بالاخره اومدی
باید بهت میگفتم قبل از اینکه بمیرم
باید بهت میگفتم
من تو رو ول نکردم همون شب عروسی میخواستم بیام و نذارم عشقمو به اسارت ببرن
اما حالم بد شد و روانه بیمارستان شدم
چند وقت بعد هی سر درد گرفتم و بالا آوردم
انگار غصه هام بود که از حلقم میریخت بیرون
گفتن از اعصابه و استرس کاری میگرن
البته برام مهم نبود
بعد از تو دیگه هیچی برام مهم نبود
یادته منو و تو عین هم بودیم
یادته امتحانتو خراب کرده بودی و هی بالا میاوردی
یا من سر ضبط آهنگام از استرس سردرد میگرفتمو بالا میاوردم یادته
غصه هامون اما کوچیک بود
هیچوقت فکر میکردی این همه بلا سرمون بیاد
با گریه گفتم نه
بالاخره آزمایش دادم گفتن توموره گفتن دیر شده
میدونی اصلا تعجب نکردم
غم از دست دادن تو خیلی سنگین تر از این بود
اما میخواستم قبل از مردنم نجاتت بدم
یه معجزه شد، یه تهیه کننده پیدا شد
همه پولو داد اما چیزی که عایدم شد صورت زخمی و بدن شکسته بود
بهم گفتن ولش کن اون دیگه مال تو نیست
اینطوری داری زندگیشو خراب میکنی
هیچکس نفهمید اگه دست و پا میزنم برا خودم نیست
منکه عمری برام نمونده بود
به عالم و آدم التماس کردم عشقمو از اسارت نجات بدین
اما بهم گفتن ساکت باش بذار زندگیشو کنه اون دیگه زن شوهر داره
اونم تو رو فراموش میکنه
زندگیتو کن
ساکت شدم ساکت ساکت
دردام رفت تو ملودیام تو آهنگام تو صدام
گفتم پس این دختره تو عکسات
گفت با دیدن چار تا عکس قضاوت کردی
گفتم الانم اینجاست به همه گفته نامزدته
لبخند تلخی زد و گفت من نامزدی ندارم
تمام آهنگام فقط مال تو فقط مال تو…
چطور فکر کردی میتونم کسیو جایگزینت کنم
صداش هی ضعیف و ضعیف تر میشد
اشک از گوشه چشماش لیز خورد و رفت تو بالش گفت خیلی منتظر موندم که بیایی
روزایی که میرفتم رو سن منتظرت نبودم
روزایی که تک تک آهنگامو واست میخوندم منتظر نبودم
اصلا هیچوقت منتظر نبودم
اما الان خیلی منتظر موندم
زنگ زدم به مامانت
نمیتونستم بی خداحافظی برم
(بی خداحافظی) چی داشت میگفت
سرم گیج میرفت دوباره این نفس لعنتی کم آورد ولی الان وقتش نبود
خشم، درد، دلتنگی همه با هم هجوم آورد
و صدای نفسام اکو شد تو گوشم
هههههه______هههههه______
و بعد اتاق چرخید و چرخید و سامی تو چاه عمیقی از سیاهی دور شد و دور و دورتر

قسمت ۶۹

نفسم گرفت چشمام سیاهی رفت و افتادم
وقتی چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان بودم و مردی بالای سرم بود که فکر کردم علیرضاست اما وقتی نگاش کردم دیدم افشینه
با تعجب گفتم شما؟
گفت دیگه طاقت ندارم میخوام همه چیو بگم
داشت چی میگفت
از وقتی دنیا اومدم از همسن و سالام خیلی باهوش تر بودم
مدرسه تیزهوشان میرفتم
رتبه م تو کنکور یک بود
یه امتحان مهمه که فقط یه بار تو آمریکا برگزار میشه
و به آرشیتکت برتر اجازه میدن مجری ساخت یکی از ساختمون های مهم آمریکا باشه
میدونی این برای یه ایرانی چه افتخار بزرگیه
صبح اما خیلی دیرم شده بود
بخاطر همین با سرعت خیلی زیاد میرفتم سمت فرودگاه
اون موقع صبح تو اون خیابون فرعی خلوت هیچکس نبود من پیچیدم دقیقا سر پیچ که دید نداشت
یه دفعه یه نفر جوری که انگار داره فرار میکنه پرید جلوی ماشینم
زمین لغزنده بود و سرعتم زیاد
وقتی بهش خوردم سرش محکم خورد به زمین
یه دختر بود
داشتم از وحشت میمردم
اومدم پایین دستمو گذاشتم رو سرم هیچکس تو خیابون نبود
ترسیده بودم دنده عقب گرفتم که فرار کنم
اگه میموندم تمام رویاهام تباه میشد
اما دختره یه دفعه بلند شد ایستاد
خوشحال شدم گفتم میبرمش بیمارستان داشت تلو تلو میخورد که تو پیچیدی تو خیابون و خوردی بهش.
سرعتت اصلا زیاد نبود اما اون افتاد
بعدها معلوم شد از همون ضربه اول، ضربه مغزی شده… تو پشت فرمون بیهوش شدی
اومدم جلو دستمو گذاشتم رو گردن دختره
نبضش نمیزد
بخدا اگه زنده بود نمیرفتم
اما الان جز گرفتار شدن کاری از دستم بر نمیومد
زنگ زدم به اورژانس.
بعدش شماره ماشینت رو برداشتم
میخواستم وقتی برگشتم همه چیو درست کنم
کلماتش تو مغزم رژه میرفت
نمیدونستم دارم کابوس میبینم یا واقعیته
دیگه احساسی نداشتم نه تعجب نه درد
یه آدم آهنی که به دیوار روبرو خیره شده بود
بخدا اگه به اون امتحان نمی رسیدم آینده م تباه میشد
همونطور مسخ شده گفتم
آینده منو خراب کردی که آینده خودتو بسازی
بخدا من نمیدونستم چیکار کنم گفتم نهایتش پدرم پول دیه رو میده و تموم میشه
اما فرار از صحنه تصادف هم جرم بود
به پدرم زنگ زدم
گفت نگران نباش الان فقط به امتحانت فکر کن
پول داد و پول داد و پول
تا هیچ جا هیچ پرونده ای علیه پسر مهندس قادری بزرگ تشکیل نشه
و تو شدی مقصر تصادف..
و من بیخبر بودم از همه چیز.
میخواست بعدش بیاد سراغ تو
وقتی که دادگاه و پرونده و حکمو همه چی تموم شده بود
و یه پولی به عنوان ضرر و زیان روحی بهت بده و تموم..
اما با حقیقت تلخی مواجه شد
تو با علیرضا ازدواج کرده بودی

قسمت ۷۰

پدرم اینقدر بهم ریخته و آشفته بود
که مادرم بالاخره ماجرا رو فهمید
یک دفعه آواری از درد رو سرش فرود اومد
اگه این راز برملا میشد از یک طرف آینده پسرش نابود میشد و از طرف دیگه پای نابودی یه دختر بیگناه در میان بود
پدر و مادرم وقتی بیشتر تحقیق کردن رسیدن به سامی
به عنوان تهیه کننده رفتن سراغ سامی..
اونا با هم حرف زدن
و سامی ماجرای تو رو واسشون تعریف کرد
مادرم بهش قول داد که از لحاظ مالی هرچقدر بخواد ازش حمایت میکنه
ولی سامی گفت فقط به اندازه ای میخواد
که بتونه عشقشو آزاد کنه
روزی که سامی با صورت کبود و خونی با کیف پول رفت دیدن مادرم و با گریه گفت علیرضا پولو قبول نکرده دنیا رو سر مادرم خراب شد
از اون روز تمام تلاششو کرد اما بیفایده بود
عذاب وجدان داشت منو و مادرمو میکشت
مادرم روز به روز آب میشد
برای اول بار پدر درماند
چون حتی با کل پولاشوم نمیتونست کاری کنه
اون روز پدر میلیارد من با پدر فقیر تو در یک سطح بودن هر دو ناتوان از نجات فرزندانشون
و یکی از بچه ها این وسط باید میسوخت
از این طرف زندگی تو نابود شده بود
از اون طرف آینده من بود
مادرم دیگه طاقت نیاورد و کارش به بیمارستان کشید
و تا آخرین لحظه که چشماشو می‌بست نگران تو بود من تو دوره آموزش بودم و اجازه نداشتیم بیام شاید این مجازات من بود تا نتونم برای آخرین بار مادرم رو ببینم و ازش خداحافظی کنم
پدر دورا دور شما رو زیر نظر داشت
حتی یه شب توی مهمونی علیرضا که مست بوده
برای پدرم تعریف میکنه که روی تو دست بلند کرده و شدیدا ناراحته
بعدش پدرم تصمیم گرفت تا با علیرضا شریک بشه تا بتونه تو رو ببره شرکت خودش و کل پولو بهت بده تا نجات پیدا کنی اما علیرضا راضی نشد
بخاطر همین سعی کرد تا شرایط رو برات بهتر کنه و من اومدم شرکت شما
و اون روز که تو گفتی علیرضا تو رو تهدید کرده که به سامی آسیب میزنه من به پدرم گفتم.
و حال هردو ما خیلی بد بود
پدر بطور نامحسوس برای سامی محافظ گذاشت
و با چند نفر که حرفشون خیلی برو داشت و نفوذ زیادی داشتن هماهنگ کرد علاوه بر این چندتا وکیل قدر گرفت
تا بتونه خیلی سریع طلاق تو رو بگیره
تا اون شب که علیرضا بهش اعتراف کرد که عاشق توه..
کاش اینکارا رو تو زنده بودن مامان کرده بود
چند بار به پدرم گفتم بذار من برگردم و واقعیت رو بگم
اما پدرم گفت من درستش میکنم تو فقط درستو بخون
میدونم من و پدرم بدترین و کثیف ترین کارا رو در حقت کردیم و انتظار ندارم ما رو ببخشی
اما من…
بلند شدم و گفتم بسه دیگه نمیخوام بشنوم
که صدای جیغ سالن رو برداشت

ادامه در اینجا

One Reply to “انتقام دیو 2”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *