انتقام دیو 1

مقدمه

من کارشناس رسمی دادگستری هستم
سالهاست که در جریان پرونده های قضایی میباشم

از طرفی دوره مدیریت ادعا را گذرانده ام
در دوره مدیریت ادعا میگویند

شما با هرکس به اختلاف خوردی؛ اول و مستقیم برو با خودش مذاکره کن

و در محاکم قضایی
این را آخرش میگویند
یعنی بعد از مثلا 7 سال برو بیا و کلی اعصاب خردی و هزینه

آخرش میگن برید با هم بشینید توافق کنید

خیلی از مشکلاتی که برای مردم پیش میاد
از همین عدم مذاکره مستقیم و رودررو با هم ناشی میشه

و این مهم؛ به نظر من؛ به زیبایی در داستان انتقام دیو (نوشته صبا صباحی)

به تصویر کشیده شده

از طریق کانال تلگرام خانم دکتر آذرتاش
این داستان رو قسمت به قسمت خوندم

و حالا با این مقدمه کوتاه
و تاکید بر اهمیت مذاکره رودرروی طرفین
در وبلاگم منتشرش میکنم

البته از نویسنده  اجازه گرفته ام

داستان انتقام دیو

منبع: اینستاگرام نویسنده (برای دیدن داستان پشت سر هم در اینستا جستجو کنید sabahi.5203 )

 

 

مقدمه نویسنده

با سلام به دوستان امیدوارم از داستان های واقعی که مینویسم خوشتون بیاد
بجز داستان آرش و صبا که داستان زندگی خودم بود
بقیه داستانهام داستان زندگی واقعی آدمهایی هست که هر روز از کنارشون رد میشیم و حتی شاید بشناسیمشون
و چون بعضی از داستانهام در مورد بعضی از چهره های معروفه
مجبورم اسمها و بعضی از اتفاقات رو تغییر بدم
بخاطر همین اسم خودمو رو تمام شخصیت‌های زن داستانهام گذاشتم
وچون ارادت خاصی به علی (ع) دارم تمام شخصیت‌های مرد هم علی یا علیرضا هستن
ممنون که داستانهای منو میخونید

قسمت 1

جلو تلویزیون نشسته بودم و داشتم
کارتون دیو و دلبر رو می دیدم
اومد تو و گفت داری کارتون میبینی
سرمو آوردم بالا و به دیو زندگیم نگاه کردم
که یهو هولم داد روی مبل و خیمه زد روم
سیلی محکمی به صورتم زد گفت
خائن هرزه….
اشک از چشمام جاری شد از کجا فهمیده بود
چشمامو بستمو برگشتم به عقب

بدترین اتفاق زندگیم روزی افتاد که خیلی دیرم شده بود
هوا برفی بود و هی از شرکت زنگ میزدن کی میرسی؟…
نفسم که همینطوریم هندلی میومد
به شماره افتاده بود
و قلبم داشت تند تند میزد
تو یه شرکت مهندسی معماری کار میکردم
و امروز یه جلسه خیلی مهم داشتیم و من به عنوان نماینده ریس باید در مورد پروژه ها توضیح میدادم
اما هر چی استارت زدم ماشینم روشن نشد
با حرص اومدم پایین و یه لگد به لاستیکش زدم
شرکتمون خیلی بد مسیربود…
و حالا مجبور بودم با چند تا تاکسی و کلی پیاده روی خودمو برسونم..
اومدم از در بیام بیرون که دیدم موبایلم تو ماشین جا مونده..
دوباره دویدم تو پارکینگ که دیدم سوییچ رو هم روی ماشین جا گذاشتم.
گفتم بذار یه استارت دیگه بزنم و….
روشن شد
خوشحال سوار ماشین شدمو گازشو گرفتم سمت شرکت…
برف تندتر شده بود که موبایلم زنگ خورد
نامزدم سامی بود
گفت سلام عشقم کجایی؟
گفتم پشت فرمونم دیرم شده….
گفت تند نریا
گفتم نه خیالت راحت باشه سرعتم کمه
پیچیدم تو یه کوچه که
یهو با یه چیزی برخورد کردم
سریع ترمز کردم اما دیگه دیر شده بود..
نفهمیدم کی تصادف کردم و با کی..
فقط وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم…
و بخاطر مشکل تنفسیم و شوک حادثه بیهوش شده بودم….
دستمو بردم سمت سرم که سامی اومد تو….
تا دیدمش اشکام ریخت
اومد جلو و بغلم کرد
چشاش قرمز بود و صورتش کبود
گفتم سامی چی شده
گفت هیچی عشقم هیچی
و پیشونیمو بوسید
از بیرون صدای داد و فریاد میومد
هنوز گیج بودم
یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده
یه دفعه کسی وحشیانه درو باز کرد
پسری اومد تو اتاق
و رو به من فریاد زد خودم میکشمت
قلبم تیر کشید و همه جا سیاه شد
فاجعه زندگیم رقم خورده بود
کسی که باهاش تصادف کرده بودم
مرده بود.. من کشته بودمش..
و اون دختر جوونی بود هم سن خودم.
کسی که دو هفته دیگه قرار بود عروسی کنه
خدا من چیکار کرده بودم
گیج و منگی بودم
هم تو بیمارستان هم تو دادگاه…
هم وقتی گفتن بیمه شخص ثالثم اعتبار نداره و تاریخش تموم شده
یعنی باید تمام پول دیه رو خودم می دادم
داشتم دیوونه میشدم
دادگاه اشکها و التماس های پدر رو مادرم کلافگی سامی فحش و بدوبیراه خانواده دختره
همه چیز دور سرم میچرخید
و سمفونی زندگیم آهنگ شومی رو سر داده بود.
در تمام این مدت پسری رو میدیدم که با خشم و نفرت به من نگاه میکرد..
کم کم هوشیار شدم
وتازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده….
من یه نفرو کشته بودم و باید صد و پنجاه میلیون دیه میدادم.
و خانواده دختره کل دیه رو یکجا میخواستن
وگرنه باید میرفتم زندان…
خانواده م مستاجر بودن و سرمایه ای نداشتن.
و هیچ جوری نمیتونستیم این مبلغو بپردازیم باورم نمیشد…
یکشبه زندگیم به آتیش کشیده شد…
من موندم و آینده سیاهی که انتظارم رو میکشید

قسمت 2

التماسهای منو خانواده م بیفایده بود و خانواده دختره دیه میخواستن..
همه رو یکجا..
نامزد دختره این وسط آتیش بیار معرکه بود…
و چندین بار هم با سامی درگیر شدن و کار به دعوای فیزیکی کشید
داشتم دیونه میشدم یه چشمم اشک بود یه چشمم خون….
پدرم در آستانه سکته بود و مادرم اینقدر گریه کرده بود و غذا نخورده بود که مریض شده بود
وحتی توان بلند شدن نداشت..
و من مبهوت و ناباورانه فقط نگاه میکردم

تا اینکه یه روز نامزد دختره که اسمش علیرضا بود گفت که میخواد باهام صحبت کنه…
و حرفی بهم زد که آرزوی مرگ کردم…
اون ازم خواست که باهاش ازدواج کنم
در عوض اون همه پول دیه رو میده
داشتم دیوونه میشدم
گفتم آقا من نامزد دارم
قراره عید با هم عروسی کنیم
گفت تو رو نمیخوام به عنوان خانم خونه ببرم
تو رو میخوام به عنوان برده ببرم و زجرت بدم
تا بفهمی وقتی عرضه رانندگی نداری پشت فرمون نشینی
گفتم آقا من سرعتم زیاد نبود
اون خانم یهو سبز شد جلوی من
گفت من این حرفا حالیم نیست..
تصمیمتو بگیر یا زندان یا ازدواج با من..
فقط دو روز وقت داری!
خانواده م شوکه شدن
مامان و بابا باز رفتن و التماس کردن تا به ما مهلت بدن
اما بیفایده بود
سام وقتی شنید اولش چشاش گشاد شد و صورتش از خشم قرمز…
بعد فریاد زد میکشمش
بعد موهاشو کشید و مشت زد تو دیوار و خرد شد زانوهاش شل شد نشست و بلند گریه کرد…
بیچاره سامی میدونستم تو این دوهفته جایی نبوده که سر نزده باشه
حتی حاضر شده بود پول نزولی بگیره اما نه ضامن داشت نه کار دولتی
سام یه آهنگساز ساده بود یه استاد موسیقی که وقتی پیانو میزد روحتو میبرد به عرش..
اما اینا واسه ما پول نمیشد..
من مسبب بدبختی خودم خانواده م و نامزدم شده بودم
کل زندگیمونم میفروختیم پنجاه میلیون نمیشد
و اونا فقط نقد میخواستن
غیراز این باید میرفتم زندان
تا دیه تموم بشه
چاره ای جز تن دادن به این ازدواج اجباری نداشتم
رفتمو جلوی سام نشستم دستشو گرفتم و بوسیدم
برگشت منو با تعجب نگاه کرد
گفتم سامی چاره ای نیست بذار من…
دستشو گذاشت رو لبمو
مردمک چشاش گشاد شد.
و اشکاش بی اراده ریخت
گفت نه دیگه هیچی نگو
من جورش میکنم
من نمیذارم

قسمت 3

سامی دستشو گذاشت رو لبمو
مردمک چشاش گشاد شد.
و اشکاش بی اراده ریخت
گفت نه دیگه هیچی نگو
من جورش میکنم
من نمیذارم
بلند شد بره
رفتم جلو دستشو گرفتم
ایستاد شونه هاش میلرزید
گفتم سامی من تحمل زندان رفتن ندارم
ما هر کاریم کنیم فایده نداره
صد و پنجاه میلیون شوخی نیست
من اگه پام به زندان برسه
خودمو میکشم
من میمیرم سامی
میخوای من بمیرم
و بعد فریاد زدم اگه میخوای من بمیرم پس بیا خودت منو بکش.. برگشت و محکم بغلم کرد..
و با گریه گفت نه…نه..نه..
این عادلانه نیست من نمیذارم
در همین موقع مامان در حالیکه تمام بدنش میلرزید
جلوی سام زانو زده و گفت لطفا..
و گریه امونشو برید
سامی روبروی مامان نشست
و ملتمسانه بهش نگاه کرد
و گفت شما میدونید از من چی میخواین؟
بعد رفت سمت مبل که بابا تقریبا نیمه بیهوش به زحمت خودشو نگه داشته بود
و گفت بابا اینا از من میخوان چیکار کنم اشکهای بابا بیصدا ریخت…
حلقمو از دستم در آوردم
دستشو گرفتم و گفتم سامی من لیاقت این حلقه رو نداشتم
لیاقت عشق تو رو هم نداشتم
سامی ناباورانه عقب عقب رفت درو باز کرد و
دوید بیرون
و ما رو تو ماتمکده مون تنها گذاشت.. فردا زنگ زدم به علیرضا و گفتم قبول میکنم…
گفت خوبه معلومه عاقلی
گفتم چاره دیگه ای ندارم
گفت بیا به این آدرسی که میگم
رفتم به اون آدرس
رستورانی مجلل بود در بالای شهر…
دم در دیدمش با هم رفتیم تو
از دولا راست شدن گارسونها فهمیدم اینجا پاتوقشه
ما رو راهنمایی کردن طبقه بالا که کافی شاپ بود
پشت میزی که نشستیم گفت چی میخوری
با بغض عمیقی که تو گلوم بود گفتم هیچی
اهمیتی نداد و دو تا قهوه تلخ سفارش داد
گفت خوشم میاد اهل معامله ای
گفتم ببینید من متاسفم که عشق زندگی شما رو….
اما اون واقعا یه حادثه بود
منکه عمدا اینکار رو نکردم
من درک میکنم از دست دادن عشق….
پرید وسط حرفمو گفت هی صبر کن تو چی میفهمی…
تو بزرگترین فرصت زندگی منو ازم گرفتی
تو یه احمق وقت نشناسی که اون روز تو اون خیابون گند زدی به تمام…
اشکام ریخت زیر لب گفتم متاسفم
اگه شما عاشق اون بودید منم عاشق نامزدمم
اینکارو با من نکنید.
صداش رفت بالا و گفت خفه شو فقط خفه شو
چرا اونجا نشسته بودم چرا اجازه میدادم بهم توهین کنه
چرا همین الان بلند نمیشدم و سیلی محکمی به صورتش نمیزدمو برم
چون من اسیر شده بودم
اسیر حماقتم
چرا یادم رفت بیمه رو تمدید کنم؟
چرا با اون همه نشونه از طرف خدا باز هم اون ماشین لعنتی رو روشن کردم چرا ؟
با صدای فریادش به خودم اومدم

قسمت 4

اشکام بیصدا میریخت گفت واسه من ننه من غریبم بازی درنیار
اینقدرم عشقت، عشقتم نکن
میخوام یه چیزیو بدونی
در واقع از خودم بشنوی تا از دهن بقیه…
کنجکاو نگاش کردم
من نه عاشق سینه چاکم نه هیچ چیز دیگه…
حالم از این حرفا بهم میخوره
گفتم پس چرا..
حرفمو قطع کرد و
گفت منو پریا دو سال پیش تو یه مهمونی با هم آشنا شدیم و بعد از یه مدت هم تصمیم به ازدواج گرفتیم
انکار نمیکنم بهش علاقه داشتم
تا اون روز که مچشو گرفتم
درست دو هفته قبل از عروسیمون..
خائن کثیف فکر میکرد من گاگولم
فکر کرده بود من آبرومو از تو جوب آوردم
میدونی چقدر سخته که دو هفته قبل از عروسیت
بفهمی کسی که قراره بشه شریک زندگیت یه هرزه کثافت بوده که با کارمند زیر دستت ریخته رو هم…
سرش رو میون دستاش گرفت به فنجون روی میز خیره شد
دلم براش سوخت اما من تو این ماجرا چه نقشی داشتم
در واقع انگار من یه جوری بهش لطف کرده بودم
اما خیلی زود جوابمو گرفتم
زل زد تو چشمامو گفت
مادر نزاییده کسی بخواد منو دور بزنه..
من علیرضام
علیرضا سلطانی
یه شرکت صد نفره زیر دستمه..
اون که عددی نبود
میدونی چرا میخواستم باهاش عروسی کنم.
چون میخواستم انتقام دوسال زندگیمو که حرومش کردم ازش بگیرم
نمیخواستم بذارم آب خوش از گلوش پایین بره…
میخواستم بهش بفهمونم تاوان خیانت چیه؟
و بعد دوباره پر از خشم شد..
با مشت کوبید رو میز و فریاد زد
اما تو احمق رسیدیو…
حالا این تویی که باید جورشو بکشی و تاوان کارتو بدی
گفتم اما من
گفت ساکت شو
یا اهل معامله هستی یا نیستی
سرمو انداختم پایین اشک تو چشمام موج زد قلبم دوباره تیر کشید
مگه چاره دیگه ای هم داشتم
با بغض گفتم هستم…
پاشد لبخندی تمسخر آمیز زد و گفت شنیدم نفستم هندلیه ماشین قراضه
اشکام دوباره ریخت
گفت پاشو واسه من آبغوره نگیر
بعدم یه کارتو پرت کرد تو صورتمو
گفت دو روز دیگه عروسیه
با تعجب و وحشتزده گفتم چی؟
گفت من تالار گرفتم لباس عروس حلقه مهمونای خارجی
فقط شانس آوردم تو این مدت سرم خیلی شلوغ بود و
هیچکس بجز خانواده م قیافه نحسشو
ندیده بودن
به هر حال همه چی باید طبق برنامه پیش بره..
پس فردا صبح میام دنبالت بریم آرایشگاه…
بعدم پاشد و رفت
شوکه فقط به یه جا زل زده بودم
مرد جوانی که بعدها فهمیدم یکی از دوستاشه لیوان آبی دستم داد..
برگشتمو نگاش کردم
گفتم این حق من نبود
با تاسف سرشو تکون داد
پس همه میدونستن چه بلایی قراره سرم بیاد
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم

قسمت 5

موبایلم زنگ زد
مامان بود
گفتم دارم میام خونه
با بغض گفت بیا عزیزم منتظرم
با کوله بار سنگینی از درد به خونه برگشتم
مامان و بابا تا منو دیدن مضطرب اومدن جلو
مامان گفت چی شد چی گفت؟
اشکام سرازیر شد گفتم مامان برو لباس بگیر
گفت چی؟
گفتم پس فردا عروسی دخترته
و کارت عروسی رو که اسم من روش نبود دادم دستش و همه چی رو واسش تعریف کردم
غیر از مامان و بابام دردامو به کی میتونستم بگم
زانوهاش شل شد و کنار دیوار نشست
اشکاش ریخت و زمزمه کرد
عوضی الهی خدا ازت نگذره که به دختر من رحم نکردی…
نگاه غمگینم تو چشمای خشمگین بابا گره خورد
دستاش مشت شده بود و صورتش از خشم قرمز
گفتم بابا جون
اشک از گوشه چشم بابا سر خورد و افتاد رو میز…
بیچاره بابا دیگه کسی تو این شهر نبود که ازش قرض نخواسته بود
از بس این ور و اون ور رفته بود
کف پاش تاول زده بود و کمرش خم شده بود
پدر و مادرم یکشبه پیر شدن زیر این بار سنگین.
دو روز بعد روز عروسیم که نه…
روز عزام بود
صبح اومد دنبالم
چشمام قرمز بود
نمیدونم دیشب چندتا قرص خوردم تا خوابم ببره
و صبح چقدر تو بغل مامان گریه کردم تا دلم آروم بگیره
ولی نه قرصا اثر کرد و نه دلم آروم گرفت
یه ساعت بعد زنگ خونه به صدا در اومد
خودش بود
اومده بود تا دفتر سیاه بخت منو باز کنه
زنگو که زد نفسم به شماره افتاد
مضطرب به چشمای اشک آلود مامان نگاه کردم
مامان کیفمو داد دستم
خواست چیزی بگه اما صدایی از دهنش خارج نشد
همه اشک شد و ریخت
یادم اومد به اون روزا
به اون روزا که در مورد عروسی با سامی و مامان حرف میزدیم
سامی مادر نداشت و مامان با خنده میگفت از روز قبل از عروسی
من دیگه مادر شوهرتم
میخوام خودم کت پسرمو تنش کنم
کراواتشو ببندم
کفشاشو جفت کنم
خودم از زیر قرآن ردش کنم که بره آرایشگاه…
اونوقت سامی با شیطنت به من نگاه میکرد و میگفت
هاها دلت بسوزه مامان گل خودمه
راستی الان سامی کجا بود ؟
چرا یهو غیب شد
یعنی به همین زودی ازم دل کند
کاش ازم دل کنده بود
کاش رفته بود اما….
بعدها فهمیدم مامان به حرمت مادری قسمش داده بره
و وضع منو از اینی که هست بدتر نکنه
بعدها فهمیدم همون روز سامی بخاطر فشار عصبی سکته خفیف قلبی کرده و تو بیمارستان بستری بوده
بعدها خیلی چیزا رو فهمیدم…
که ای کاش نمیفهمیدم
مامان قرآنو گرفت جلوم
سرمو آوردم پایین
قرآنو بوسیدمو از زیرش رد شدم
درو که باز کردم علیرضا بهم چشم غره رفت و گفت….

قسمت 6

درو که باز کردم علیرضا بهم چشم غره رفت و گفت
من علاف تو نیستما کار دارم بجنب
و به محض سوار شدن با سرعت زیاد
شروع به حرکت کرد
خودمو چسبوندم به صندلی و کمربندمو بستم
لب و لوچه شو کجو کله کرد و گفت چقدرم جون دوستی…
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم
جون دوست ؟
بزرگترین آرزوم این بود که همین الان بمیرم
اما این عادتم شده بود
از اون موقعی که
تا می نشستم تو ماشین سامی
گازشو میگرفتو من هیجان زده جیغ میزدم
اونم میگفت کمربندتو ببند
نمیخوام بری تو شیشه
منم میگفتم یعنی اینقدر منو دوست داری؟
اونم میگفت نه بابا دوست داری چیه؟
کلی پول شیشه میشه
منم با لج میگفتم عوضی…
اونم با خنده میگفت کل ماشینم فدای یه تار موهات..
آه عمیقی کشیدم که از دید علیرضا دور نموند و گفت
آه و پوووف و اووووووف دیگه تاثیر نداره
غلطی که نباید میکردی کردی
سرمو پایین انداختم و ناخنامو از خشم تو دستم بیشتر فشار دادم
رسیدیم جلوی معروفترین آرایشگاه تهران
زنگو که زد مدیر با چاپلوسی اومد جلو و سلام کرد
علیرضا یه بسته تراول داد دستشو و گفت
این دستمزد خودتو شاگردات.
قیافه شو یه جوری درست کن که از این حالت ننه من غریبم در بیاد
من جلو مهمونام آبرو دارم
مدیر دست منو گرفت و برد تو..
منو نشوند رو صندلی و یکیو صدا کرد
آذر جون این دیگه کار خودته و بعد در گوشش چیزی گفت و رفت
دختره پشتی صندلی رو خوابوند و شروع کرد
چه آرزوهایی داشتم واسه این روز
قرار بود با سامی بیام همینجا
اما من نگم عروسم
بگم مهمونم و بجای یکی دو میلیون پول الکی با دویست سیصد تومن سر وتهشو هم بیاریم
به هر حال کار اینا حرف نداشت
و من در هر صورت خیلی خوشگل میشدم
چقدر از این نقشه مون با سامی و مامان خندیده بودیم
اشکام از بغل چشمم سر خورد و رفت تو موهام
آذر جون
با عشوه گفت عزیزم داری آرایشتو خراب میکنی
بلند شدم و گفتم ببین خانم من آرایش نمیخوام
گفت عزیزم سرتو بذار رو صندلی
ببین مهندس اینطوری خواسته و ما رو حرف مهندس حرف نمیزنیم
شما مشکل داری با خود مهندس حل کن
خشم تمام وجودمو گرفت
بعد از چهار ساعت بالاخره کارم تموم شد
گفت وای عزیزم چقدر خوشگل شدی. ببین….
بدون اینکه به آیینه نگاه کنم
گفتم میشه لباسمو بیارید
وقتی لباسمو آورد دهنم باز موند

قسمت 7

وقتی لباسمو آورد دهنم باز موند
چون به تنها چیزی که شباهت نداشت لباس بود
چند تکه تور و حریر که فقط بعضی از قسمتهای خاصش با ساتن گرفته شده بود
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که شنل لباسو بپوشم و تا آخر مراسم در نیارم
پیش خودم گفتم همون پس….
از دختری که عقده لخت شدن داشته خیانتم بعید نبوده
مخصوصا که عروسی مختلط و تو باغ بود…
اما زود بخودم اومدم این چه فکراییه که من پشت سر کسی که مرده میکردم…
خدایا منو ببخش…
حالا باز خوبه دامنش پوشیده و بلند بود…
باز یاد سامی افتادم
یاد اون روزی که رفتیم پاساژ و
یه لباس عروس پوشیده و خیلی شیک
انتخاب کرده بودیم
سامی با شوق بهم نگاه کرد و گفت عین فرشته ها شدی
همینو واست میخرم
گفتم وا میخوام چیکار الکی پولتو حروم نکن
حرووم چیه هر کاری واسه خانومم بکنم کمه
از یاد آوریش لبخند تلخی زدم
که مدیر اومد
گفتم ببخشید میشه شنل لباسمو بدید
گفت لباست شنل نداشت که…
رنگم پرید
گفتم اما من باید شنل بندازم
گفت ما اینجا واسه اینکه اماکن گیر نده
فقط تا دم ماشین شنل میدیم به عروس…
گفتم میشه به من یه شنل امانت بدین
فردا واستون میارم
لبخندی زد و گفت احتیاجی نیست
مهندس بیشتر از اینا به گردن ما حق داره..
بعد رفت و چند تا شنل آورد
یکیشو که از همه شیکتر و پوشیده تر بود انتخاب کردم
حالا دیگه بازوها و شونه های لخت و بالاتنه تور توریم دیده نمیشد
نفس راحتی کشیدم و تشکر کردم
بعد به آینه زل زدم
حتی زیر این آرایش سنگین هم چشمام
غم ترس و دلهره رو فریاد میزد
یکی گفت مهندس دم درن..
قلبم شروع به تپیدن کرد
با باز شدن این در درهای خوشبختی من بسته میشد
رفتم سمت در
در رو که باز کردم با علیرضا که کت شلوار شیک و خوش دوختی پوشیده بود چشم تو چشم شدم
سرمو پایین انداختم
صدای آرایشگرها رو می‌شنیدم که پچ پچ میکردن
وای چقدر جذابه خوش به حال این دختره….
سرمو بالا آوردم.
داشت با اخم نگام میکرد
بعد اومد جلو و گل رو پرت کرد تو سینم…
تو چشمام زل زد و با تحکم گفت راه بیفت…
و خودش جلوتر رفت
خنده رو لبای آرایشگرا ماسید
با حالتی ترحم انگیز به من نگاه کردن
با حسی تلخ از خجالت برگشتمو تشکر کردم
گل رو آوردم بالا و نگاش کردم
بوی خیلی خوبی میداد
سه تا لیلیوم سفید که خیلی شیک تزیین شده بود
اما به هر حال انتخاب من نبود
انتخاب من
دسته گلی با رزای قرمز بود که دورشو یه شاخه گل ارکیده گرفته
و قرار بود یه روزی مرد زندگیم سامی برام بیاره
نه کسی که تشنه به خونمه…

قسمت 8

به زحمت از پله ها پایین رفتم
به خیابون که رسیدم
با ماشین شاسی بلند گل زده ش منتظرم بود
ماشین عروس…. آه….
دوباره یاد سامی افتادم که با خنده میگفت
ماشین عروسمون باید خیلی خاص باشه
گفتم مثلا میخوای چیکار کنی
گفت ماشینو میدم جلوشو یه پیانو سه بعدی نقاشی کنن
یه جوری که انگار منو تو پشت پیانو نشستیم
خندیدمو گفتم چه باحال
صداشو کلفت کرد و گفت
مثل اینکه یادت رفته قراره با استاد مسلم موسیقی بتهون ازدواج کنی
گفتم چرا بتهون؟
بتهون که کر بود
گفت کر خوبه دیگه
مخصوصا موقعی که تو غر میزنی..
بعدش بلند میخندید و حرصمو در میاورد
تا قهر کنم تا بغلم کنه و بهم اطمینان بده که با همه وجودش دوسم داره
صدای در ماشین و فریاد علیرضا منو به خودم آورد
راه بیا دیگه چقدر لفتش میدی
گل رو گذاشتم رو صندلی
دامنم رو جمع کردم و به زحمت خودمو کشیدم بالا و روی صندلی نشستم
حتی به خودش زحمت نداد کمکم کنه سوار شم.
گل رو برداشتم و شنل روی سرم رو جلوتر کشیدم
گفت خوبه برعکس اون بی حیا تو یه چیزایی حالیته
گفتم ببخشید میشه لطفا منو با کسی مقایسه نکنید
جوابمو نداد
ولی در عوض سیگاری روشن کرد و به دورها خیره شد
بهش گفتم ببین آقای مهندس دود سیگار واسم ضرر داره و اذیتم میکنه پس لطف کنید
بیرون سیگارتونو بکشید
یهو دوباره وحشی شد و داد زد به جهنم که ضرر داره
من آدم تو نیستم که واسم تعیین تکلیف میکنی
هر وقت هر کاری دلم خواست میکنم
فهمیدی
جواب ندادم
فریاد بلندتری زد که از جا پریدم
با تو بودم گفتم فهمیدی
سرمو آوردم پایین و گفتم بله…
قلبم دوباره به درد اومد تاکی ؟
تا کی باید تحمل میکردم اینهمه تحقیر رو؟
رومو کردم سمت پنجره و اشکام بیصدا ریخت

تا محضر دیگه با هم حرف نزدیم
دم در مامان و بابا با چشم پر خون ایستاده بودن
قبل از اینکه پیاده بشم
گفت هوی اینجا گریه زاری راه نمیندازیا
حواست باشه
درو باز کرد و رفت پدر و مادرش.
مامان اومد جلو کمک کرد تا پیاده شدم
بغلم کرد و تو گوشم گفت همه چی درست میشه
رفتیم تا اتاق عقد
در همین موقع دختر زیبایی سمتم اومد و دستشو دراز کرد و گفت من خواهر علیرضام
با لبخندی تلخ باهاش دست دادم
بعد مادر و پدرشو صدا کرد
اومدن جلو
و سلام علیک کردیم
همه معذب بودیم
من عروس بیچاره ای بودم که دقیقا روز عروسی با خانواده شوهرم آشنا میشدم
رد ترحم تو صورت همشون موج میزد
انگار همه میدونستند
چه سرنوشت شومی در انتظارمه..

قسمت 9

نازی دستمو گرفت و روی صندلی نشوندم
و دست برد تا شنلم رو برداره
گفتم ببخشید میشه این تا آخر مراسم تنم بمونه لباسم نامناسبه
با تردید و معذب گفت باشه.
علیرضا کنارم نشست
حاج آقا اومد دفترشو باز کرد شناسنامه هامون رو گرفت و نوشت
تا رسید به مهریه
رو کرد به علیرضا و گفت
شاه دوماد مهریه عروس خانوم چقدره
علیرضا پوزخندی زد و
گفت صد و پنجاه میلیون که بابت هزینه دیه جلو جلو پرداخت شده
حاج آقا با تعجب سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد
علیرضا گفت
بنویس حاج آقا
بنویس که بعدا ادعایی نباشه
پدر علیرضا در گوش حاج آقا چیزی گفت که لبخند رو لباش ماسید و شروع به نوشتن کرد
بعد رو به من کرد و گفت عروس خانم شما صحبتی ندارید نمیخواید چیزی اضافه کنید
نگاهی به علیرضا کردم و گفتم نه
اما تو دلم گفتم مهریه من فقط اشکه اشک
یه روز تقاص اشکای منو میدی
حاج آقا گفت پس موافقید
گفتم بله
گفت پس به میمنت و مبارکی…
و شروع کرد به خوندن خطبه عقد.
باز خیال سامی تو مغزم چرخید و چرخید (وقتی عاقد خطبه عقد رو خوند همون بار اول بگو بله ها….
نخیر واسه چی مگه من رو دست مامان بابام موندم
پس مجبورت میکنم واقعا بری گل گلاب بیاری
عوضی باز حرص منو در آوردی
اصلا میدونی چیه تا ده بار نخونه نمیگم بله
صدای خنده هامون دور و دورتر شد و
صدا حاج آقا تو گوشم پیچید
عروس خانم وکیلم
و من همون بار اول گفتم بله… کسی کل نکشید
کسی اسفند دود نکرد
کسی حتی تبریک هم نگفت
مادرش حلقه ای رو داد دستش
اونم حلقه رو گرفت جلومو گفت دستت کن
حلقه رو نگاه گردم
زیبا بود و گرانقیمت این حلقه بردگی… حلقه رو دستم کردم یکم گشاد بود ولی مهم نبود
چون برای من خریده نشده بود
چشمم افتاد به مامان و بابام که مثل بچه گربه ها یه گوشه کز کرده بودن
حتی اونا هم از علیرضا میترسیدن
علیرضا بلند شد رفت سمت بابا و صورتش رو بوسید
چشام از تعجب گشاد شد بعید بود اینکارا ازش… شونه های بابا لرزید
بعد رو کرد به مامانو گفت خوش اومدین
و از در خارج شد
مامان لبخند به لبش نشست و گفت
شاید اونقدرام که فکر میکنیم بد نباشه
شاید الان ناراحته شاید اون حرفا رو زده که تو رو بترسونه…
و چه ساده بود مادر بیچاره من…

قسمت 10

بعد از محضر رفتیم سمت باغ
وقتی وارد جایگاه شدیم
خدمه اسفند آوردن و نقل پاشیدن
نشستیم
زدن و رقصیدن
شام خوردیم
و در آخر خداحافظی تلخ من با اشک و آه و ناله از مامان و بابا
و تمام..
حالا دوباره من بودم و اون
که به سمت خانه ای که ندیده بودم میرفتیم
وقتی وارد میدون صنعت شدیم
فهمیدم که شهرک غربیم و چند دقیقه بعد جلوی خونه ویلایی ایستاد
ریموت در رو زد و
وارد حیاط زیبایی شدیم که یه طرفش
زمین چمن کاری شده و آلاچیق خوشگلی خودنمایی میکرد
و طرف دیگش استخر بزرگی بود
که دور تا دورش رو درختای بید مجنون احاطه کرده بود
و منتهی میشد
به پله های سنگی و وردیه عمارت سفید رنگ فوق‌العاده زیبایی…
و دور تا دور عمارت رو هم نهری سنگی در بر گرفته بود
چقدر قشنگ بود
همیشه آرزو داشتم یه همچین جایی زندگی کنم
و امروز کاخ آرزوهام
زیر تور سفیدی از برف مثل عروس زیبایی جلوم ایستاده بود
و عرض اندام میکرد…
صدای خشنش منو بخودم آورد
چیو نگاه میکنی؟
بیا تو دیگه
از پله های برفی با احتیاط رفتم بالا
و وارد عمارت سوپر لوکس جناب مهندس شدم
از وسط سالن پله هایی حلزونی به طبقه بالا میرفت
محو در عظمت این عمارت زیبا وسط سالن ایستاده بودم
گفت واسه چی اونجا ایستادی
کت شو در آورد و پرت کرد روی مبل ..
کرواتشم باز کرد و انداخت
از روی میز لیوانی برداشت و به سمت میز بار کنار آشپزخونه رفت
بطری رو برداشت و لیوان رو پر کرد
و بی وقفه سر کشید
لیوان دیگه ای ریخت و گرفت سمت منو گفت
بیا بگیر
با اخم گفتم مرسی من از این چیزا نمیخورم
گفت چیه نجسه حرومه اووف میشی
و دیوانه وار خندید
مست بود
ترجیح دادم جوابشو ندم
داشت دکمه های پیراهنشو باز میکرد
ترس ریخت تو تمام وجودم
وقتی قرار نبود من همسرش باشم
لابد میخواست مثل یه برده جنسی باهام برخورد کنه
فکر اینکه دست این مرد بهم بخوره دیوونه م میکرد
با هر دکمه ی که باز میکرد
ترسم بیشتر می شد …
سیگاری روشن کرد و اومد سمت من
با چشمای خمار و مستش دور تا دورم چرخید
شنل رو محکمتر گرفتم
ترس توی چشمام ریخت
با خنده گفت بدبخت هه

قسمت 11

فکر اینکه دست این مرد بخواد بهم بخوره دیوونه م میکرد با هر دکمه ی که باز میکرد
ترسم بیشتر می شد … سیگاری روشن کرد و اومد سمت من
با چشمای خمار و مستش دور تا دورم چرخید
شنل رو محکمتر گرفتم
با خنده گفت بدبخت هه
تمام مدت منتظر بودم اون پسره دست و پاچلفتی و پر مدعا پیداش بشه
تا اساسی حالشو بگیرم
اما اون بی وجود مال این حرفا نبود
انگار از خداش بود
یکی از دست تو خلاصش کنه..
دختره ی بیچاره،
هیچکس تو رو نمیخواد
مثل یه تفاله انداختنت جلو من
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
فریاد زدم…
همه منو میخواستن… نامزدم واسه من جونشو میداد…
من دارم تقاص اشتباه خودمو میدم
پاشم واسادم
اما تو چی آقای مهندس دو هفته قبل از عروسیت نامزدت ولت کرد و رفت با یکی دیگه…. مشکل تو چی بود نکنه مردونگی ند … هنوز حرفم تموم نشده بود که به سمتم هجوم آورد
کلاه شنلم رو گرفت
و کشید سمت پله ها
داشتم خفه میشدم
دستمو بردم سمت گره شنل
و با صدای گرفته ای گفتم ولم وحشی دارم خفه میشم
با همون صدای مست و خشمگین فریاد زد
حالا مونده خفه شی
رسیده بودیم بالای پله ها
چشمام سیاهی میرفت
چنگ زد و بازمو گرفت
تعادلمو از دست دادمو افتادم
همینطوری منو دنبال خودش میکشوند و فریاد میزد
بیا تا بهت نشون بدم مردونگی دارم یانه..
با گریه گفتم ولم کن چی از جونم میخوای
چی میخوام بقیه همچین شبی چی میخوان
در اتاقی رو باز کرد و منو پرت کرد روی تخت..
مثل پرنده ای تو قفس وحشتزده
به در و دیوار نگاه میکردم
با خنده گفت چیه دنبال راه فراری
ولی اینجا آخر خطه کوچولو
برگشتمو با دلهره نگاش کردم
لیوانشو یه نفس سر کشید و پرتش کرد تو دیوار
لیوان صد تیکه شد
وحشیانه پیرهنشو از تنش در آورد
خودمو کشیدم لب تخت
اما دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش..
از ترس داشتم سکته میکردم
خودمو کشیدم عقب اما وحشی تر شد و با یه حرکت روی شکمم نشست
شنل رو کشید و پرت کرد اونور…
دستمو کشیدم و محکم زدم تو سینه ش
کثافت آشغال عوضی ولم کن
داشتم تقلا میکردم که چند تا سیلی محکم تو صورتم زد
بالاتنه لباسمو گرفت و تکه تکه کرد
شوکه و ناتوان اشکهام سرازیر شد
چی شد لال شدی مگه نمیخواستی ببینی شوهرت مرد هست یا نه
چرا رنگت پریده پس…
و صورتشو آورد نزدیکم
بوی مشروب و سیگار و طعم خون دهنم
توی سرم پیچید
چشمامو بستمو تسلیم شدم
اما هیچ اتفاقی نیوفتاد
چشمامو باز کردم
زل زده بود بهم
از روم بلند شد
نیخشدی زد و رفت سمت دراور
سیگاری روشن کرد و با تمسخر گفت
بدبخت ترسو…

قسمت 12

سیگاری روشن کرد و با تمسخر گفت
بدبخت ترسو…
وبعد از اتاق بیرون رفت
تمام تنم میلرزید
پتو رو کشیدم روم چون بالاتنه لباس عروسم پاره شده بود
اشکای گرمم تو اون شب سرد زمستونی تا صبح سرازیر بود
صبح کم کم چشمام گرم شده بود که با صدای زنگ در وحشتزده از جا پریدم
پتو رو دورم پیچیدم و لب تخت نشستم
صدای پاش که از پله ها بالا میومد
تپش قلبم رو بیشتر کرد
اومد تو سرمو پایین انداختم
گفت پاشو مامانت واست وسایل و خوراکی فرستاده
و بعد چمدونی رو پرت کرد رو تختو
گفت البته اینو دیشب داده بود
اما تو چموش بازی در آوردی و منم یادم رفت
گفتم ببخشید وسایلمو کجا بذارم
گفت تشریف ببرید پایین اتاق سمت چپ
اونجا از این به بعد اتاق شماست
با تعجب نگاش کردم
گفت چیه نکنه میخوای اینجا پیش من بمونی…
سرمو انداختم پایین و جوابی ندادم
اما قند تو دلم آب شد
خدایا یعنی واقعیت داشت من میتونستم واسه خودم یه اتاق جدا داشته باشم
لبخندم از نگاهش دور نموند
با تمسخر گفت زیاد خوشحال نباش
ولت میکنم تا تو خواستن من حسابی پرپر بشی
تو دلم گفتم آره دارم میمیرم که فقط تو بغل تو بخوابم عوضی
چمدون رو برداشتم و رفتم طبقه پایین
وارد اتاق شدم
یه اتاق خواب بزرگ با کلیه وسایل
روبروی تخت دو نفره شیکی
تابلو بزرگ سیاه و سفیدی از ببری خشمگین و ترسناک روی دیوار خودنمایی میکرد
تو دلم گفتم خونشم مثل خودش خشن و نچسبه
رومو برگردوندم
و بسمت پنجره رفتم پرده ها رو کشیدم
پنجره رو به حیاط بزرگ و باغچه برفی باز میشد
همه جا از برف دیشب سفید بود
منتها لباس عروس باغ مثل لباس من پاره نبود
پنجره رو باز کردم
هوای سرد به صورت داغم خورد
بعد از مدتها لبخند به لبم نشست
اما خیلی زود سرما به تنم هجوم آورد
پنجره رو بستم
سردم بود و سنگینی لباس عروس آزارم میداد
باید حموم میکردم
میخواستم کل تنمو از اینهمه تلخی بشورم
تو اتاقم که حمام نبود
رفتم سمت در که ازش بپرسم حمام کجاست که دری کنار اتاقم توجهم رو جلب کرد
در رو باز کردم حمامی
با وان بزرگ جکوزی دار
و لامپهای هالوژن رویایی و
کاشی های سه بعدی جالب
چند جا هم با گل و شمع تزیین شده بود
برگشتم تو اتاق
چمدون رو باز کردم تا حوله و لباس بردارم
ولی از چیزایی که دیدم قلبم
به شدت فشرده شد و هق هقم بالا رفت
صدایی در گوشم پیچید
صبا خانم این تازه اول گریه هاته…

قسمت 13

چمدون رو که باز کردم قلبم به درد اومد و اشکام سرازیر شد
چشمم به لباسام افتاد
لباسایی که تک تکشون رو با سامی خریده بودیم لباسهای یه دختر شاد و پر امید که قرار بود دو ماه دیگه یعنی روز اول عید به عقد عشق زندگیش در بیاد
همه سفید صورتی یاسی و رنگای شاد
اما امروز من چقدر دلم میخواست سیاه بپوشم
فقط سیاه
وکیوم حوله تن پوش رو باز کردم و
رفتم سمت حمام
شیر وان رو باز کردم تا پر بشه
بعد در حمام رو از پشت قفل کردم
و با خیال راحت لباس عروس رو از تنم در آوردم و با نفرت پرتش کردم تو سبد بغل دیوار…
لعنتی مزخرف
قسمتهای پاره شده اش بهم دهن کجی میکرد
رفتم جلوی آینه
و به خودم نگاه کردم
دور گردنم کبود شده بود
مچ دستمم همینطور لبم هم یکم ورم داشت
برگشتم سمت وان.. پر شده بود
نشستم توی آب داغ
به امید اینکه وجود یخ زدم گرم بشه
اما زهی خیال باطل
نفسمو حبس کردم چشمامو بستمو رفتم زیر آب
چقدر خوب میشد تا ابد همین جا بمونم
نفسم بند اومد سرمو آوردم بیرون و نفس عمیقی کشیدم
زانوهامو بغل کردم.
نشستم و زل زدم به آب.
حالا باید چه میکردم
با این مردی خشنی که همسرم بود و نبود.
و به تنها چیزی که فکر میکرد
انتقام و کینه های فرو خورده بود
هنوز جای سیلی دیشب روی صورتم درد میکرد
بلند شدم دوش رو بستم و حوله رو تنم کردم اومدم بیرون
از داخل چمدون یه تیشرت سفید و شلوار لی برداشتم و پوشیدم
موهام هنوز خیس بود
کلاه حمام رو سرم کردم و رفتم بیرون
خونه در سکوت بود
وارد آشپزخونه شدم
چشمم به حلوای آرد و روغن افتاد
لبخندی تلخ گوشه لبم نشست حلوای آرد و روغن یه نوع خوراکی مقویه که با انواع و اقسام آجیل و گیاهان دارویی مقوی و خوشبو درست میشه
و فردای عروسی برای عروس و داماد میارن تا قوت بگیرن
یه شیشه آجیل غوطه ور در عسل هم کنارش بود
حالا منظورش رو از مامانت خوراکی فرستاده می فهمیدم
آخ مادر… مادر من…
چای ساز رو روشن کردم
و از داخل یخچال پر و پیمونش همه چی برداشتم
پنیر خامه عسل گردو
و چشمم به پارچ آب پرتقال که افتاد در رو بستم و گفتم کوفت بخوره…
همینا رو هم لطف میکنم میذارم… در همین موقع کسی در بیرون رو زد
از پشت در شیشه ای خونه قامت مردی مشخص بود
دوباره دلهره و ترس تمام وجودمو گرفت
علیرضا که بالا بود پس این کیه؟

قسمت 14

از پشت در شیشه ای خونه قامت مردی مشخص بود
رفتم سمت اتاق شالمو برداشتم،
و رفتم دم در
در رو که باز کردم پیرمردی خوش چهره و مهربون پشت در ایستاده بود با دوتا نون سنگک تازه…
تا منو دید گفت سلام خانوم مبارک باشه
ایشالا خوشبخت باشید
این خدمت شما
و نون ها رو به سمت من گرفت
با لبخند تشکر کردم بعد گفتم ببخشید شما؟
گفت من نوکرتون خانم مش صفرم
باغبون عمارت
امری داشتین در خدمتم
گفتم ممنون
و رفت
نون رو گرفتم و توی بشقاب روی میز،
کنار گلدون کوچولوی آفتاب گردون که از لب پنجره برداشته بودم، گذاشتم
دستمال سفره ها رو هم حالت دادمو کنار بشقابها قرار دادم
خب همه چی آماده شد
حالا باید چیکار میکردم
نشستم سر میز
یه لیوان چای ریختمو
به بخارش خیره شدم
حالا چی میشه؟
افکار مثل طناب دار میومدن و دور گردنم میپیچیدن
آه عمیقی کشیدم
حوصله سر رفت اه پس چرا نمیاد؟
دوست نداشتم برم تو اتاقشو صداش کنم
اما مجبور شدم بلند شم
رفتم پشت در رو
در زدم
صدای خواب آلودش اومد بلللله
وا…
این که تا یه ساعت پیش بیدار بود….
آروم گفتم صبحانتون آماده س
گفت بیا تو ببینم چی میگی
دستگیره در رو چرخوندم
رو به شکم خوابیده بود و یه بالشو بغل کرده بود
چشاش هنوز بسته بود
یه چشمش رو باز کرد و گفت چی میگی
گفتم صبحانتون آماده س
گفت باشه برو الان میام
اومدم پایین
مستاصل بودم دلم میخواست برم تو اتاق خودم
اما نمیدونستم کار درستیه یا نه
از عکس العملش می ترسیدم
اومد پایین با کت شلوار و کراوات خیلی شیک شده بود
حتی از دیشبم خوش تیپ تر بود
میز رو که دید گل از گلش شکفت :خوبه خوش سلیقه ای
معذب بودم گفتم اگه اجازه بدین من برم تو اتاق خودم
گفت صبحانه خوردی
گفتم بله
چی خوردی
چایی
صدای خندش رفت بالا
همون پس..
صبحانه چایی میخوری که کور بازی در میاری و مردم رو زیر میکنی
قلبم فشرده شد
صداش جدی شد و گفت
چایی هم شد صبحانه
بشین سر میز ببینم
گفتم مرسی میل ندارم
یه دفعه فریاد زد
دیگه نظر تو مهم نیست
قردادمون رو که یادت نرفته
من اینجا ریس هستم
من اربابتم هرچی گفتم
جوابش فقط چشمه چشم فهمیدی
با بغضی که گلومو میفشرد
گفتم بله
و نشستم سر میز
ظرف کره عسل رو هول داد جلومو
با سر اشاره کرد که شروع کنم
و خودش شروع کرد به خوردن
با بیمیلی لقمه کوچکی گرفتم
لیوان شیر رو گرفت سمت من و گفت بگیر
دستمو که بردم جلو،
چشمش به کبودی مچم افتاد
حالت صورتش عوض شد
اما زود خودشو جمع و جور کرد
بلند شد و رفت سمت در
چه خوب داشت میرفت حالا میتونستم راحت نفس بکشم
اما دم در…

قسمت 15

دم در برگشت و گفت
واسه نهار میام
بلدی نهار درست کنی
گفتم نه
گفت از قیافت معلومه
شما فقط بلدی بشینی پشت فرمون
آخرش زهر خودشو ریخت
سویچشو برداشت که بره اما لحظه ای مکث کرد و با لحن عجیبی گفت
پرینت تلفن رو میگیرم
مراقب باش کجاها زنگ میزنی
و از در خارج شد
منظورشو فهمیدم
داشتم منفجر میشدم
در رو که بست اشکام ریخت
لعنتی لعنتی لعنتی
بشقاب پنیر رو برداشتمو پرت کردم تو دیوار
خدایا چقدر تحقیر
سرمو گذاشتم رو میز و بلند بلند گریه کردم
چشمم به تلفن افتاد
بیچاره مادرم میدونستم الان از دل نگرانی آروم و قرار نداره
گوشی رو برداشتم تا گفتم مامان
بغضش ترکید و گفت جون مامان حالت خوبه
گفتم آره عزیزم نگران نباش من خوبم
گفت دیشب چی شد اذیتت کرد
گفتم نه بهم دستم نزد
مامان حتی یه اتاق جدا هم بهم داده
تا من کلا اونجا باشم
صداش خوشحال شد و گفت خدا رو شکر
ما بالاخره پولو جور میکنیم
فقط احتیاج به زمان داریم
تا تو رو از دست این دیو نجات بدیم.
آخه علیرضا به خانواده م گفته بود هر وقت پول دیه رو بهش برگردونن
منو طلاق میده
لحنش پر از امید و بیشتر نا امیدی بود
بعد گفت بابا داره همه تلاششو میکنه
سامی هم وقتی از بیمارستان مرخص…..
یهو حرفشو خورد
مضطرب گفتم بیمارستان
به لکنت افتاد گفت نه نه
سر همین قضیه تو، یکم فشار افتاد
اینا هنرمندن دیگه روحشون لطیفه
تقی به توقی میخوره غش میکنن
هردومون میدونستیم که این فاجعه تقی به توقی نیست
اما سکوت کردیم
وفقط مامان میدونست که قلب سامی این همه درد رو تاب نیاورده و الان بخاطر سکته قلبی تو بیمارستان بستریه
بعد سریع حرفو عوض کرد و گفت
مامان جان یه وقت بد نشه من و تو اینهمه با هم حرف میزنیم
گفتم نه خونه نیست
گفت چیزایی که واست فرستادمو بخور
نذار ضعیف بشی
میدونست تو این شرایط اهل خورد و خوراک نیستم
گفت چیزی لازم نداری
گفتم میشه برام لباس بفرستی
پوشیده باشه و تیره
صداش نیومد
میشناختمش میدونستم اون ور گوشی دستشو رو دهنش گذاشته که صدای گریه شو نشنونم
با بغض گفتم مامان جون خدافظ به بابا سلام برسون و گوشیو قطع کردم
اشکام بیصدا میریخت
دیگه نمیخواستم به سامی فکر کنم
اصلا نمیخواستم به هیچکس فکر کنم
میدونستم این پول هیچ وقت جور نمیشه
این سرنوشت من بود
وقتی حالم یکم بهتر شد
بلند شدم میز و شکسته های بشقاب رو جمع کردم
وظرفا رو شستم
بعد اومدم بیرون
دیگه به هیچی نمیخواستم فکر کنم
باید برای همیشه سامی رو فراموش میکردم
نگاهی به اطرافم انداختم
بد نبود یه سرکی به این قفس طلایی میکشیدم

قسمت 16

بد نبود یه سرکی به این قفس طلایی میکشیدم
طبقه پایین سالن پذیرایی بود با اتاق من آشپزخونه و میز بار
از پله ها بالا رفتم
چندتا اتاق در دو طرف قرار داشت
اتاق علیرضا نزدیک پله ها بود
در رو باز کردم
دیشب از ترسم اصلا اینجا رو ندیدم
تختش نامرتب بود
و روی میز هم چند تا کتاب و کاغذ پخش و پلا شده بود
میز پاتختی هم وسایلش بهم ریخته بود و آباژور افتاده بود زمین
یاد دیشب افتادم و تقلاهام
اینا رو من ریخته بودم
دوباره تنم لرزید و از اتاق اومدم بیرون
بغلش یه اتاق دیگه بود با در نیمه باز… رفتم جلو و سر کشیدم تو
عههه چقدر کتاب یه کتابخونه بزرگ
با میز کار و وسایل مهندسی
رفتم تو چند تا صندلی معمولی و یه صندلی ننویی کنار شومینه بود نشستم و همینطور که تاب میخوردم گرمایی مطبوع وجودم رو احاطه کرد
زل زدم به بیرون پنجره نور خورشید برفها رو آب کرده بود و در قطراتی که از درختها میچکید منعکس میشد
چشمامو بستمو در خلسه ای پر آرامش غرق شدم
تقریبا داشتم به خواب میرفتم که صدای زنگ تلفن از جا پروندم
گوشی رو برداشتم علیرضا بود
قلبم دوباره به طپش افتاد تا گفتم بله
بدون سلام گفت
تراکت رستوران و فست فود رو میزه
زنگ بزن هر چی خواستی سفارش بده
من همه چی میخورم
دوساعت دیگه میام خونه
بعد بی خداحافظی قطع کرد
اومدم پایین
تراکت ها رو برداشتم
و به لیست غذاها نگاه کردم
حتی فکر غذا خوردنم حالمو بد میکرد
اصلا اشتها نداشتم
خب واسه این بت غرور که دو سه ساعت دیگه میاد چی باید سفارش بدم
زنگ بزنم ازش بپرسم
نه ولش کن
چطوره خودم غذا بپزم چون حتما وقتی اومد
میخواد الکی ایراد بگیره که این چیه سفارش دادی
حالا چی بپزم ؟
زرشک پلو رو همه دوست دارن
رفتم تو آشپزخونه
خدا رو شکر تو یخچال و کابینت ها همه چی موجود بود
بعد از دو ساعت بوی غذا تو خونه پیچید
عطر فلفل دلمه ای حتی خودمو که بی میل بودم گرسنه کرد
صدای زنگ تلفن بلند شد
رفتم گوشی رو برداشتم
جناب مهندس بود
گفت غذا سفارش دادی
گفتم آره
گفت چی
گفتم زرشک پلو
گفت خوبه اتفاقا هوس کرده بودم
بیست دقیقه دیگه خونم
و گوشی رو قطع کرد
دوباره دلهره وجودمو گرفت
اگه خوشش نیومد چی؟
اومدم تو آشپزخونه
سالاد و غذا رو تزیین کردم و روی میز گذاشتم
که رسید
سلام کردم
گفت به به چه بویی
گفتم تا شما لباس عوض کنید و دست و صورتتونو بشورید
من میزو چیدم
بعد از چند دقیقه اومد سر میز
گفت خودت درست کردی
گفتم بله
گفت تو که بلد نبودی بذار بخوریم ببینیم چه کردی..
قاشق اول رو که خورد مضطرب نگاش کردم

قسمت 17

قاشق اول رو که خورد مضطرب نگاش کردم
لبخندی از رضایت رو لباش نشست
اما لب و لوچه شو کج و کوله کرد و گفت بد نیست
قابل تحمله یهو وا رفتم
دیگه میلی به غذا نداشتم
بشقاب منو برداشت و پر کرد و گفت همشو میخوری
با بی اشتهایی چند تا قاشق خوردم بلند شد و رفت جلوی تلویزیون نشست
وسایل میز رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه
پنجره باز بود
هوا هنوز سرد بود اما نه زیاد
نسیمی ملایم از پنجره وزید تو و رفت دور لوستر بزرگ پذیرایی چرخید و
و با بهم خوردن کریستالهای لوستر طنینی دلنشین تو سالن پیچید
اما تو صدای تلویزیون گم شد
نشسته بود و هی هی کانالهای تی وی رو جابجا میکرد
به هیچ شبکه‌ای هم رضا نمیداد
یکی از شبکه ها بر باد رفته رو نشون میداد
همون قسمتی که به اسکارلت گفتن شوهری که دوستش نمیداشت (جان)در جنگ کشته شده…
خوب عکس العملش معلوم بود
اون پشت با خوشحالی رقص پا میزد
تا دید زل زدم به فیلم
کانال رو عوض کرد…
عوضی…
کانال بعدی اسپارتاکوس رو نشون میداد
چندتا گلاتیور رومی افتاده بودن به جون همو در حد مرگ با هم میجنگیدند
و دختری رومی از جایگاه با لذت به بدنهای پاره پاره اونها خیره شده بود…
چشمهایم را بستم و فکری شیرین در مغزم جان گرفت
چقدر خوب میشد اگر این لوستر گنده از بالا میوفتاد روی فرق سرش.
اون وقت من یه بیوه پولدار میشدم
که دماغی سر بالا و کوچولو داشت
و تمام مردها برای بدست آوردنم همدیگر میکشتند
ومن در جویی از خون که دور عمارت سلطانی رو فرا گرفته با کفشهای پاشنه بلند قرمزم قدم میزنم
و از روی جسدهای حریصشون میگذشتم
برگشت سمت منو گفت دیوونه شدی با خودت میخندی
با لبخند گفتم آره
گفت عوض این کارا برو یه چایی بیار..
اخمهام دوباره تو هم رفت پرروی عوضی
رفتم لیوانی چای آوردم و گفتم بفرمائید
گفت بذار رو میز
رفتم سمت اتاقم گفت خونه احتیاج به نظافت داره
دوباره حسی تلخ وجودمو گرفت
منی که تو خونه بابام دست به سیاه و سفید نمیزدم حالا باید کلفتی اینو میکردم
بلند شد گفت میرم شرکت شبم دیر میام منتظر من نباش
تو دلم گفتم چقدرم که من منتظرتم
هرچی کمتر باشی بهتره

قسمت 18

کارم شده بود بشور بساب این عمارت و پخت و پز
ولی کاری به کارم نداشت و این خیلی خوب بود
تا اینکه یه روز که داشتم خونه رو مرتب میکردم و تی وی روشن بود
یه دفعه آهنگی پخش شد با صدایی آشنا
که منو سر جام میخکوب کرد
برگشتم سمت تلویزیون
نه باورم نمیشد
سامی…
خشکم زد
و بعد روزها گذشت
ودر عرض مدت کوتاهی صدایی پر غم و جدید،
بین مردم پا گرفت و مشهور شد
هرجا میرفتی سوز صداش اشک به چشم هر کسی میاورد
سامی روز به روز مشهورتر میشد و من با شنیدن آهنگاش روز به روز افسرده تر…
تا اون روز شوم
چند وقت بود که معده م بهم ریخته بود و مدام بالا می آوردم
اون روز هم داشتیم غذا میخوردیم که یهو بوی غذا پیچید تو سرمو
دوباره حالم بهم خورد و بالا آوردم
با نیشخند گفت
پس وا دادی
گفتم چی میگی
اومد جلو
سرم توی روشویی خم بود
موهامو دور دستش گره کرد و کشید عقب و گفت
میدونی حالم از چی بهم میخوره
ادعای مریم مقدس بودنت
و بعد پرتم کرد دوباره سمت روشویی
نفس نفس میزدم دوباره بالا آوردم
به صورتم آب زدمو گفتم منظورت چیه؟
گفت واسه من ننه من غریبم بازی در نیار
من که بهت دست نزدم لابد توله اون مرتیکه اس
دستم میسوخت
پوست سرم میسوخت
قلبم میسوخت
اما آتش تهمتهای زشت و نارواش تمام وجودمو میسوزند
دیگه تحملم تموم شد و فریاد زدم
تو غیرت نداری؟ تو مرد نیستی؟
هر چی باشه من عرفا و قانونا الان زنتم
چطور میتونی این تهمتهای زشت رو به من بزنی
پاشو بریم دکتر
پاشو تا بهت ثابت بشه
گفت هه این فیلما رو واسه من نیا
من خودم آخر فیلمم
گفتم بسه هرچی منو تحقیر کردی
اگه مردی پاشو بریم دکتر
بلند شد و گفت من امروز هزار تا کار دارم
و رفت سمت در
دویدم و جلوی در ایستادم
گفت برو کنار حوصله بچه بازی ندارم
گفتم امروز باید از رو جنازه من رد شی
گفت باشه
خودت میخوای طبل بی آبروییت زده بشه
من جای تو بودم یه جور بی سر صدا سر به نیستش میکردم
چون من از اون آدما نیستم که واسه توله حرومزاده مردم پدری کنم
با نفسهایی که به شماره افتاده بود گفتم بسه
فقط بیا بریم دکتر
تو بیمارستان ازم آزمایش گرفتن
پیروزمندانه منتظر بود تا دوباره منو به خاک و خون بکشه
حتی دکتر رو وادار کرد منو معاینه کنه
اما دکتر بهش گفت من باردار نیستم و
هنوز باکره م
و باید علت این وضعیت مشخص بشه
چون طبیعی نیست و شاید مسمومیت معده باشه
چند روز بعد جواب آزمایش اومد بخاطر افسردگی بود و فشار روحی…
زل زدم تو چشماش با هزار حرف نگفته.
روشو برگردوند و گفت بریم خونه…
حتی یه معذرتخواهی ساده هم نکرد
چه پر توقع بودم من.

قسمت 19

از وقتی سامی معروف شده بود
اخلاق علیرضا روز به روز باهام بدتر میشد
دیگه واقعا تحمل این وضعیت رو نداشتم
هر روز دعا میکردم
تا معجزه بشه و
بتونیم پول دیه رو به علیرضا برگردونیم
و من از این وضعیت خلاص بشم
اینقدر سر نماز گریه کرده بودم
که چشمام همیشه قرمز و پف کرده بود
تا اینکه بالاخره خدا صدامو شنید
اون روز مامان زنگ زد و گفت
یه خبر خوش واست دارم سامی اینجا بود
با یه تهیه کننده قرداد بسته
تمام پولو گرفته
تموم شد عزیزم
تو دیگه آزاد میشی
خدایا یعنی واقعیت داشت
بعد از شنیدن این خبر امید تو قلبم لونه کرد
و صورتم دیگه پژمرده نبود
گاهی علیرضا مشکوک نگام میکرد
اما نمیدونست بالاخره اسارت تموم شده‌ و من دارم از دستش خلاص میشم
تا اون روز که داشتم کارتون دیو و دلبر و میدیدم
همون قسمتی که دیو دختره رو آزاد کرد و گذاشت بره..
تمام وجودم غرق شادی بود
که صدای در اومد
علیرضا بود چقدر زود برگشته بود خونه،
چشمم که بهش افتاد تنم لرزید
صورتش از خشم قرمز شده بود
تا گفتم سلام
هولم داد روی

دستاشو برد بین موهامو با خشونت کشید عقب
پوست سرم داشت کنده میشد
با گریه گفتم چی شده
موهامو محکم تر کشید و
داد زد تو خبر داشتی مگه نه؟
خائن هرزه…
گفتم چی میگی؟چرا این کار رو میکنی چرا منو اذیت میکنی
فریاد زد خفه شو
و پرتم کرد روی زمین
حالا علاوه بر سرم دستمم درد میکرد
بلند شدم و فریاد زدم گناه من هرچی بود
حقم نبود که گرفتار آدم عوضی و آشغالی مثل تو بشم
برگشت سمتمو
سیلی محکمی به صورتم زد
که دوباره نقش زمین شدم
فریاد زدم چه مرگته
چرا داری منو کتک میزنی
گفت جوجه عاشقت برگشته!
بچه مطربت معروف شده…
پول آورده تو رو از من بخره
فکر کرده من سیب زمینیم…
میدونی چکارش کردم
دادم مثل سگ زدنشو
انداختنش بیرون
صدای گریه م بلند شد سرمو روی زمین گذاشتم و نالیدم
ساااامی…سااااام…
دوباره اومد سمتمو روی زمین نشست
چونه مو محکم تو دستاش فشرد و با چشمایی که از عصبانیت خون ازش میچکید گفت
اگه فقط یه بار دیگه اسم این پسره رو از دهنت بشنوم خودم میکشمت
فهمیدی
و دوباره هولم داد و فریاد زد
تو زن منی…
حق نداری به مرد دیگه ای حتی فکر کنی
روزی که با پول خودت طلب منو دادی میتونی از این خونه بری
فهمیدی
حالا گمشو از جلوی چشمام
صدای گریه تم نشنوم
و رفت سمت اتاقش
پس میخواست منو تا آخر عمر اسیر کنه
لعنت به تو
شاید هر کس دیگه ای جای من بود یا فرار میکرد یا خودکشی
اما من نمیتونستم چون منو تهدید کرده بود

قسمت ۲۰

برگشتمو فریاد زدم تو یه روانی عقده ای هستی
برو پیش روانپزشک
نیشخندی زد و رفت بالا…
کاش با یه مرد تصادف کرده بودم
اینجوری میتونستم بگم بخاطر دشمنی زیرش کردم
میگفتم تصادف عمدی بوده
و اونوقت اعدامم میکردن و تموم…
خیلی بهتر از این مرگ تدریجی بود
جلوی دهنمو گرفتم تا صدای تحقیر شده م بیرون نره
از اون روز که امیدم نا امید شد
من روز به روز پژمرده تر شدم
و سامی با صدای پر سوزش روز به روز مشهورتر… روزها همین طور سخت و غمگین میگذشت تا اینکه یه شب که علیرضا
اومد خونه،گفت بد نیست یه شونه به اون موهات بزنی
یه دستیم به سر و صورتت بکش
آدم رغبت کنه
دو تا کلمه باهات حرف بزنه
شبیه میت شدی
نگاش کردمو گفتم مثل اینکه یادتون رفته
من کلفت این خونم نه خانم خونه
پوزخندی زد و
گفت کلفت داریم تا کلفت
با حرص جواب دادم میخوای دامن کوتاه با پیشبند کنگره ای بپوشم
برگشت سمتمو چشاش برق زد
ولی کور خوندی آقا…
من از اوناش نیستم
با خنده گفت از کدوم هاش
رومو برگردوندمو
اومدم سمت اتاقم
درو بستم و جلوی آینه و به خودم نگاه کردم
به چشمهام که دیگه فروغی نداشت
به لبهام که ترک خورده بود
به صورت زرد و رنگ پریده م که مثل خزان یه آرزو بود
به موهام که بلند بود و سیاه و گره خورده
درست مثل سرنوشتم
شونه رو برداشتم و آروم تو موهام کشیدم
موهای صاف و بلندم دور صورتم ریخت
لبخند بی جونی زدم اومدم ببرم بالا
و کلیپس بزنم
اما گذاشتم باز بمونه
مداد چشمی برداشتم و تو چشمام کشیدم
یکم ریمل به مژه هام زدم و یه رژ کمرنگ به لبام…
یه آن به خودم اومدم
چرا دارم این کار رو میکنم
با حرص دستمو کشیدم رو لبم و روی تخت دراز کشیدم میخواستم صورتمو پاک کنم که صدام زد و گفت مادرت پشت خطه
دویدم سمت سالن
وقتی میخواستم گوشیو ازش بگیرم
چشممون به چشم هم افتاد
نگاه تحسین انگیزی به موهام و صورتم انداخت
اما دوباره جدی شد و روشو برگردوند
مامان گفت خوبی
گفتم آره نگران نباش
صداشو پایین آورد و گفت اذیتت که نمیکنه
گفتم نه
بیچاره خانواده م از ترس اینکه اذیتم نکنه
حتی یه بارم پیشم نیومدن
منم واسه اینکه حال و روز پریشونم رو نبینن
خونشون نمیرفتم
گفتم مامان من خوبم نگرانم نباش
غم عمیق صداش فریاد میزد که حرفمو باور نکرده
گفت مراقب خودت باش عزیز دلم
شب بخیر
گوشی رو قطع کردم
چون بغض اجازه نداد منم بگم شب بخیر
رفتم سمت اتاقم
کنار تخت چنبره زدم
پاهامو بغل کردم و بیصدا اشکهام سرازیر شد
هرچند بعدا فهمیدم همچین بیصدا هم نبوده
چون علیرضا اومد تو اتاق
و گفت بجای آبغوره گرفتن پاشو بیا بیرون

قسمت ۲۱

وقتی رفتم بیرون گفت
بیا این دارو رو بزن به سرم.
خدایا اصلا این بشر وجدان نداشت
قطره‌ی مو رو برداشتم و ریختم رو سرش و با انگشتام ماساژ دادم
نشست جلوی پاهام و گفت خوب ماساژ نمیدی
با لج گفتم میخوایید چیکار کنم
دلم میخواست تک تک موهاشو بکنم
تو دلم گفتم با این اخلاق گندت
زودتر از اونی که فکر کنی کچل میشی
سرش رو گذاشت رو پاهام
تمام تنم لرزید
حس عجیبی داشتم
خیلی بهم نزدیک شده بود
به منی که تمام تلاشمو میکردم ازش فاصله بگیرم.
به فرق سرش که کم مو تر بود اشاره کرد و گفت اینجا رو هم بریز و ماساژ بده
آروم شروع کردم به ماساژ دادن سرش
بعد از مدتها که در ترس
از این مرد به سر میبرم
الان یه حس آرامش بخش بهم دست داده بود
سرش رو بلند کرد و گفت بسه
دستکش رو در آوردم
اومدم بلند بشم که گفت
گردنم هم درد میکنه
بعد دستمو گرفت و برد سمت گردنش
انگشتام روی گردنش میچرخید
که دوباره گفت اینجوری فایده نداره
باید با روغن مخصوص ماساژ بدی
بیا تو اتاق وای اصلا حوصله شو نداشتم
اما چاره ای نبود نمیخواستم عصبانیش کنم
راستش یه جورایی ازش میترسیدم
خودش جلوتر رفت
آهسته از پله ها رفتم بالا
شاید امیدوار بودم که منصرف بشه
صداشو بلند کرد و گفت پس چرا نمیایی
وارد اتاق که شدم
با دیدنش جیغم رفت بالا
یه دفعه ترسید و بلند شد و گفت
زهر مار چه مرگته
چرا جیغ میزنی
رومو برگردوندمو گفتم
شما که لختین
گفت چرا چرت میگی منکه شلوارک دارم
بلوزشو در آورده بود و یه ملافه تا زیر کمرش کشیده بود
خب چیکار کنم فکر کردم کاملا لخته
رومو برگردوندمو گفتم ببخشید من نمیتونم
عصبی گفت دست بردار از این مسخره بازیا
یادت رفته من شوهرتم؟
رفتم جلو و در دورترین نقطه لب تخت نشستم
روغن ماساژ رو ریختم کف دستم
و آروم انگشتامو کشیدم رو گردنش
گفت پشتمم بکش
دستام رو آوردم پایین تر
دوباره صدای اعتراضش رفت بالا
داری گل لگد میکنی یا خمیر ورز میدی
گفتم مگه چیه
دستمو گرفت و به رو خوابوندم رو تخت
دوباره ترس و دلهره پیچید تو دلم
انگشتاشو مثل چنگک کرد تو کمرمو گفت
اینطوری ماساژ میدن
فهمیدی
حالا پاشو ببینم چیکار میکنی
بلند شدم تمام تلاشمو کردم که دستام همون حالتو داشته باشه
تو دلم گفتم چی میشد الان ناخون هام مثل خون آشام ها بلند میشد و می رفت تو عمق کمرش
بعدم با دندونای خون آشامی خون گردنشو میخوردمو از شرش خلاص میشدم
درست مثل خون دل من که اون هر روز داره میخوره و عین خیالشم نیست
از این تصور لبخندی شیطانی روی لبهام نشست

قسمت  ۲۲

دستامو آوردم بالا و به ناخن هام نگاه کردم
یکی در میون شکسته بود و سفید شده بود
دیگه نه حس ویتامین خوردن داشتم
نه قرص کلسیم نه محلول تقویت ناخن
من از دختری که تو خونش شاهزاده بود
تبدیل شده بودم به یه خدمتکار تو خونه دیو…
غرق در افکارم بودم که گفت
خوبه بسه دیگه
جون نداری
ماساژ فقط ماساژ تایلندی (اینم عوض تشکرش)
با حرص گفتم تشریف ببرید تایلند اونجا ماساژتون بدن
گفت اونم به موقعش از تو که بخاری بلند نمیشه…
خب دیگه میتونی بری میخوام بخوابم
اومدم بیرون احساس خفت میکردم
چقدر از این خونه متنفر بودم
از این سکوت وهم آور
از این زندگی مزخرف.
اما بیشتر از همه از خودم متنفر بودم
این بلایی بود که بخاطر سهل انگاری و بیتوجهی به سر خودم آورده بودم
فردا صبح بلند شدم
صبحانه رو آماده کردم و صداش زدم
وقتی اومد سر میز گفت خوبه روز به روز داری پیشرفت میکنی
به به چه میزی
فقط به درد همین کارا میخوری
دوباره خشم تمام وجودمو گرفت
گفتم اونایی که به درد این کارا میخورن
بابتش پول میگیرن
گفت آهان اینو بگو دستمزد میخوای
چقدر میشه روزی پنجاه تومن خوبه
بابت بشور بساب و آشپزی
البته اگه رابطه داشتیم لابد پول اونم میخواستی
با عصبانیت گفتم مودب باشید
من هرجایی و هرزه نیستم
چون همسر شمام این جز وظایف شرعیم حساب میشه
گفت خوبه پس از امشب به وظایف شرعیت عمل کن
خدای من لعنت به زبانی که بی موقع باز شود
خودمو جمع و جور کردم و گفتم
ببینید من منظور خاصی نداشتم
ولی اگه در آمدی داشتم که بتونم بدهیم رو به شما برگردونم…
پرید وسط حرفمو
گفت که چیکار کنی
گفتم مثلا اگه اجازه بدین من برم سر کار
اینجوری بدهیمم زودتر میدم
اصلا میدونی چیه
من خودمو از شما میخرم بعد شما منو طلاق بده
خندید و گفت آهان پس میخوای خودتو از من بخری
اونوقت این اقساط شما کی تموم میشه
پنج ده یا شاید پونزده سال دیگه؟
گفتم بالاخره که بدهیمو میدم
چند دقیقه تو چشمام زل زد و متفکر نگام کرد
انگار داشت تو مغزش یه چیزایی رو تحلیل میکرد
بعد از مدتی خیلی مرموز گفت پس میخوای بری سر کار
لحنش جوری بود که تنم لرزید
یه قدم عقب برداشتم و با ترس گفتم
اگه شما اجازه بدین
لبشو کج کرد و گفت حالا بعدا صحبت میکنیم و کیفشو برداشت که بره
دم در برگشت و گفت
راستی رشته تحصیلیت چی بود
گفتم معماری
تو شرکت قبلیم نقشه کشی میکردم
کارمم خوب بود
اصلا رییسمون بخاطر کارای من کلی پروژه میگرفت
پوزخندی زد و گفت
همون خودتو زیادی گنده فرض کردی
دختر رو چه به این کارا….

قسمت ۲۳

وقتی گفت دختر رو چه به این کارا….
آتیش گرفتم
آخه اون چه میفهمید معماری چیه
من عاشق معماری و تزئینات داخلی بودم
عاشق ساختمون های بهارستان حسن آباد کاخ گلستان کلیسای حضرت مریم
دلم میخواست تو ساختمونها
ستون های رومی بزنم
با پله های پاریسی و طاق ایرانی..
خدایا چه آرزوهایی داشتم
همش دود شد و رفت
شب که اومد گفت راجع به پیشنهادت فکر کردم
باید یه کاری تو شرکت واست دست و پا کنم
این جوری جلوی چشمم هستی
البته من با شرکت های ساختمانی زیادی کار میکنم بیکار نمیمونی
خب این فراتر از اون چیزی بود که من میخواستم
برق شادی تو چشمام درخشید
گفتم راست میگین
گفت زیادی ذوق زده نشو
هنوز قطعی نیست
باورم نمیشد به این سرعت قبول کنه
شایدم واسه اذیت کردن بیشترم نقشه کشیده بود
ولی هرچی بود بهتر از موندن تو این قفس طلایی بود
چند روز بعد گفت میتونی از شنبه بیایی شرکت به شرطی اینکه کسی نفهمه که با من نسبت داری
خودت میری خودتم میایی
درست مثل یه غریبه .. چه بهتر همسر این بت غرور و خودخواهی بودن چه افتخاری داشت
همون بهتر که کسی نفهمه
با خودم فکر کردم مانتو هام یا سفیده یا رنگ روشن که بدرد سر کار نمیخوره
باید برم یه مانتو مناسب و سنگین برای شرکت بخرم
تو همین فکرا بودم که چند تا تراول گذاشت رو میز و گفت
برو چار دست لباس درست و حسابی بخر واسه شرکت
پالتو هم بخر هوا هنوز سرده
با تعجب بهش نگاه کردم
این اژدهاست بخدا
چجوری فکر منو خوند
گفتم مرسی من خودم پول دارم
گفت نگران نباش از حقوقت کم میکنم
سوییچ رو برداشت
اما یهو انگار منصرف شد
برگشت و گفت اصلا باید خودم باهات بیام
معلوم نیست بری چی بخری
به هوای ارزونی میری یه مشت آت آشغال میخری
پاشو بپوش بریم
یه ساعت تو شرکت کار دارم میذارمت مرکز خرید یکم بگرد تا بیام
وقتی اومدیم بیرون به دوتا نگهبان قلچماق دم در چیزی گفت
و گازشو گرفت سمت مرکز خرید این نگهبان ها رو هم همون روزی که سامی واسش پول آورده بود گذاشته بود دم در… یه سگ گنده هم ول کرده بود تو حیاط
حتی جرات نداشتم برم تو آلاچیق
شاید میترسید با سامی فرار کنم..
فقط بعضی وقتا مش صفر سگو می‌بست
تا بتونم تو آفتاب سرد زمستونی یه قدمی بزنم
رسیدیم مرکز خرید منو دم در پیاده کرد و منتظر موند تا برم تو
کاش میتونستم از در پشتی مجتمع فرار کنم و برای همیشه برم
اما بخاطر سفته های بابا نمیتونستم
وگرنه کی میتونست اینهمه تحقیر رو تحمل کنه
تو این ۶ ماه تقریبا چندین بار ازش کتک خورده بودم و حتی اجازه گریه کردنم نداشتم

قسمت ۲۴

تقریبا شش ماه بود که من اسیر بودم و حتی اجازه نداشتم از خونه تنهایی بیام بیرون
حس پرنده ای رو داشتم که از قفس آزاد شده
یکم گشت زدم
صدای موسیقی که از مغازه دی وی دی فروشی میومد توجهمو جلب کرد آهنگ الهه ناز بنان..
چقدر این آهنگ بهم آرامش میداد رفتم جلوتر که آهنگو عوض کرد و قلبم به طرز وحشتناکی بع تپش افتاد
صدای سامی بود و پوستر بزرگی از چشمای درشت و غمگینش داخل مغازه
وقتی زیر پوستر رو خوندم باورم نشد
کنسرت سامی خواننده نو ظهور در اریکه ایرانیان
فروشنده اومد جلو و گفت آهنگ جدیدش اومده میخواین بدم
اشک تو چشمام حلقه زده بود
نگاش کردم و گفتم ممنون نه
قلبم فشرده میشد
بهم گفته بود بعد از یه ساعت بشین تو رستوران تا بیام اومد نشست و گفت چی سفارش دادی
گفتم هیچی گفت چته باز غمبرک زدی چی میخوری گفتم مرسی میل ندارم
دوباره سرشو تاسف بار تکون داد
چقدر از این کارش متنفر بودم
دو تا ساندویچ ذغالی سفارش داد
و گفت یکیشو میبریم
بعدم خیلی سریع ساندویچ رو خورد و گفت بجنب پاشو بریم
اومدیم پایین چند دست لباس مانتو و کفش کیف و روسری واسم انتخاب کرد
اصلا ازم نپرسید از رنگش یا مدلش خوشم میاد یا نه
فقط منو هی فرستاد اتاق پرو…
و بالاخره از هر کدوم دو سه تا انتخاب کرد و داد دست فروشنده که با تعجب ما رو نگاه میکرد
لبخند بی جونی بهش زدم
یه پالتو و چند دست لباس باز و خوشرنگ خونه ای هم به میل خودشون برداشتن…
دو سه ساعت بعد با بیست سی تا بسته برگشتیم خونه
خسته خودشو رو مبل انداخت و گفت
امروزم از کار و زندگی منو انداختی
واسم یه قهوه بیار
بالاخره باید زخم زبونش رو میزد
گفتم حقوق اولم رو بابت خریدای امروز بردارید
گفت لازم نکرده اینا جز هزینه‌های شرکت حساب میشه
قهوه چی شد
رفتم تو آشپزخونه و قهوه ساز رو روشن کردم
یه فنجون قهوه آوردم واسش
میدونستم تلخ میخوره درست مثل خودش تلخ
قرار شد از شنبه برم سر کار
اما مثل یه غریبه خودم برم خودمم بیام
باید دو خط مترو عوض میکردم تا برسم
اما مهم نبود
همینکه میتونستم بعد از مدتها به تنهایی بیرون برم عالی بود
در واقع چه بهتر چون به محض اینکه می نشستم تو ماشینش صدای ضبط رو بلند میکرد
و چقدر من از صدای بلند متنفر بودم در عوض
مترو شاید شلوغ بود و پر سر و صدا
اما واسه خودش دنیایی بود
فروشنده ها بچه ها آدمایی که سر کار میرفتن
حتی گاهی دعوا.. غر زدنای (خانم نیا تو خفه شدیم)
وای دستم وای پام
آه…
چقدر دلم واسه این چیزا تنگ شده بود

قسمت ۲۵

یه ساعت بعد تو شرکت بودم
رفتم جلو و به دختری که هفتاد قلم آرایش کرده بود خودمو معرفی کردم
گفت اوه بله تشریف بیارید
و منو به اتاقی راهنمایی کرد
اینجا اتاق مهندس رییس شرکته
و این اتاق بغلی هم مال شماست
ای خدا شرکت به این بزرگی اینجا هم باید بغل گوشش باشم ؟
گفتم ببخشید کار من چیه
گفت مهندس خودشون واستون توضیح میدن
بعد رفت در زد و گفت خانوم صباحی اومدن
رفتم تو
چه اتاقی خیلی شیک و مدرن بود
گفت چیو نگاه میکنی بیا بشین اینجا ببینم
رفتم جلو چند تا برگه برداشت و گفت
میخوام مسئول هماهنگی برنامه های شرکت بشی
گفتم یعنی منشی بشم
گفت نخیر من خودم منشی دارم و منشی من کارای خیلی مهم تر از هماهنگی داره
گفتم بله دیدم چقدرم ترگل ورگلن
گفت قرار نشد فضولی کنی
اگه تو کارت یه اشتباه کنی یه روز از حقوقت کم میکنم
پس مراقب باش تو یه روز چند تا اشتباه نکنی.
(عوضی لحظه ای رو برای کوبیدن من از دست نمیداد)
اگه مشکلی پیدا کردی از خانم جباری بپرس
گفتم بله مهندس اجازه میفرمایید برم
گفت بفرما
اومدم بیرون روی کاغذ کارایی که امروز باید انجام میدادم رو نوشته بود
روز اول اینطوری گذشت سعی کردم اشتباه نکنم
هر جا هم میموندم از خانم جباری که حدودا ۴۵ سال داشت و خیلی مهربون بود
کمک می گرفتم
به جز خانم جباری سی چهل تا کارمند دیگه هم تو شرکت بود
همون روز اول فهمیدم شرکت ما با چند تا شرکت مهم داخلی و بین المللی در ارتباطه
یکی از این شرکتها شرکت ساخت و ساز مهندس قادری بود
که به تازگی با شرکت ما قرار داد بسته بود
البته بعدها فهمیدم کار اصلی مهندس قادری صادرات سنگه و این شرکت ساخت و سازش رو واسه پسرش تاسیس کرده که به تازگی از خارج میومد
به قول خودش برا پسرش یه دست گرمی باشه
ولی همین دست گرمی تو دبی و ترکیه و سنگاپور و یونان و دانمارک نمایندگی داشت
در واقع مهندس قادری غول بزرگ تجارت ایران بود و تو هر زمینه ای یه دستی داشت
فقط کافی بود لب تر کنه تا همه جا کارش پیش بره
همه اینا رو گفتم تا بگم روز اولی که مهندس قادری رو دیدم جوری نگام کرد که انگار صد ساله منو میشناسه
لبخند آشنایی بهم زد که متعجب شدم
اما هر چه در حافظه م گشتم به نظرم آشنا نیومد
نگاهاش مهربون و رفتارش خیلی عجیب بود
روزهای بعد مهندس قادری رو تو جلسات می دیدم
آخه هر جلسه ای که علیرضا میرفت منم باید میرفتم و از جلسه گزارش و صورت جلسه بر میداشتم
کار خسته کننده ای بود و اگه یه چیزی از قلم میوفتاد واویلا میشد
و اینجا بود که مهندس قادری خیلی مهربون و با طمانینه بعضی مسائل رو برام توضیح میداد
و کمکم میکرد

 

قسمت ۲۶

روزها میگذشت کار شرکت خوب بود و من با کمک خانوم جباری سعی میکردم اشتباه نکنم
این وسط خیلی از دخترای شرکت که همیشه با اون آرایش های تندشون انگار اومده بودن عروسی
سعی میکردن نظر علیرضا رو جلب کنن و خیلی وقتا میدیدم با چه عشوه و خوشحالی میرن تو اتاقش.. اما خب بت غرور زیاد بهشون رو نمیداد.
هرچند گاهی هم باهاشون گرم میگرفت
اما نه اونقدر که پررو بشن هرچند باشه ریسشون بود
اما قضیه بیرون از شرکت فرق میکرد
وقتی که منو با خودش میبرد مهمونی… آخه کم کم رفتارش با من بهتر شده بود
ما با هم میرفتیم بیرون رستوران سینما و حتی مهمونی..
بگذریم که من از اون مهمونیها متنفر بودم
از اون همه برهنگی صدای بلند موزیک و تمام خنده‌های چندش آورشون که مشروب به دست در آغوش هم میرقصیدند
این جور وقتا مثل جوجه یه گوشه کز میکردم
و به علیرضا زل میزدم که میون دود سیگار و رقص نور گم میشد
حتی میدونستم با چند تا از اون دخترا رابطه داره
اما برام مهم نبود
چون من هیچ احساسی بهش نداشتم
حتی دیگه ازش متنفرم نبودم
قلب من مرده بود
همین که کاری باهام نداشت عالی بود
و منتظر میموندم تا مهمونی تموم بشه.
به هر حال از تنها موندن تو خونه بهتر بود
چند ماه دیگم گذشت حالا تقریبا نزدیک یکسال بود که ما با هم زندگی میکردیم
تو این یکسال سامی بزرگ و مشهور تر شده بود
اما هرچی مشهورتر و محبوب تر میشد چهره اش روز به روز تکیده تر و نگاهش غمگین تر میشد
و این وسط من روز به روز بی احساس بی احساس تر میشدم
دیگه حتی با وجود اینکه هر جا میرفتم صدای سامی و پوستراش رو میدیدم
قلبم به تپش نمیوفتاد
حداقل خودم اینطوری فکر میکردم
تا اون روز که تو یکی از شبکه‌های اجتماعی عکسشو کنار یه دختره دیدم
یهو قلبم ایستاد و نفسم به شماره افتاد
اشکام بی اراده ریخت و زانو زدم
میدونم خودم با یکی دیگه بودم ولی وقتی کنار اون دختره دیدمش قلبم شکست
درسته که الان یه سال گذشته و اون یه خواننده موفقه که همه میشناسنش
اما چقدر زود منو فراموش کرد
حسی تلخ تمام وجودمو فرا گرفت
زنگ زدم به مامان
گفتم عکساشو دیدی
گفت آره ولی عزیزم منطقی باش
مگه چقدر میتونست صبر کنه
این بهترین کاری بود که کرد
قبول کن اونم حق زندگی داره
دیگه بهش فکر نکن
تو یه زن شوهر داری حتی فکر کردن بهش هم اشتباهه
شاید اون دختره بتونه غصه‌هاشو…
مامان بسه دیگه نمیخوام بشنوم
خداحافظ
چقدر حس بدی داشتم تمام وجودم غرق در حسادت میسوخت

قسمت ۲۷

تمام وجودم غرق در حسادت میسوخت
دوباره فیلم دیو دلبر رو گذاشتم تو دستگاه که علیرضا اومد
دستشو بسته بود
متعجب نگاش کردم
صورتشو از درد بهم فشرده میشد
دستش تو باشگاه آسیب دیده بود و نمیتونست تکونش بده
گفت دستم خیلی درد میکنه حموم رو آماده کن
لباس و وسایلمم بذار
گفتم دکتر رفتی گفت آره بهم گفت رگ به رگ شده و با آب داغ باید ماساژش بدم
حموم رو که آماده کردم
دوباره نشستم جلوی تی وی
اون قسمت بود که دیوه عاشق دختره شد و گذاشت بره
تو دلم گفتم کاش منم میتونستم علیرضا رو دوست داشته باشم
کاش علیرضا این کینه عمیق رو ول میکرد
کاش آخر قصه ما هم مثل این کارتون تموم میشد
اما من اینجا اسیرم و سامی هم که دیگه رفت دنبال یکی دیگه
دوباره قلبم فشرده شد
اومد پایین و گفت چقدر این کارتونو نگاه میکنی خسته نشدی
فیلم دیگه ای دوست نداری
چشام خیس بود سرمو بلند نکردم
سعی کردم صدام بعض نداشته باشه
دهنمو باز کردم اما صدایی ازش بیرون نیومد
گفت حمام آماده‌اس سرمو به علامت تایید تکون دادم رفت سمت حمام و گفت وقتی صدات کردم بیا
ترس تمام وجو مو احاطه کرد
یهو شوکه شدم
این داشت چی میگفت کجا برم؟
غم و ترس رو دلم سنگینی میکرد
گفت شنیدی چی گفتم
باز سرمو به نشانه تایید پایین آوردم
برگشت و با تعجب نگام کرد
گفت زبون نداری
و رفت سمت حمام.
دو دقیقه بعد صدام زد
در زدم گفت بیا تو
امیدوار بودم با صحنه ناجوری مواجه نشم
تو وان دراز کشیده بود
با کفهایی که روی آب بود
فقط گردن و سرش مشخص بود
گفت دستم بالا نمیاد
دوشو باز کردم. آب که ولرم شد روی موهاش گرفتم
اشکامم با آب دوش روی موهاش میریخت
تو دلم گفتم تو باعث شدی که زندگی من خراب بشه
تو باعث شدی که عشق زندگیمو از دست بدم
بترس از روزی که اشکام سیل بشه و خونتو ویرون کنه
وقتی موهاش خیس شد شامپو رو کف دستم ریختمو
آروم موهاشو ماساژ دادم و شستم
از تو وان بلند شد لباس زیر تنش بود اومد و نشست لب سکوی پهن کنار وان
یه تشت کوچیک کنار دیوار بود برداشتمشو
اب داغ رو باز کردم اما نه اون جور که دستو بسوزونه
دستشو گرفتمو گذاشتم تو تشت و با انگشتام ماساژ دادم
نمیدونم اون موقع به چی فکر میکردم هیچ حسی نداشتم فقط میخواستم یه کاری کنم
علیرضا متعجب
با اون یکی دستش زیر چونمو گرفت و سرمو بالا آورد و تو چشمای اشک آلودم خیره شد
گفت حالت خوبه
اشکام سرازیر شد
نمیدونم به چی فکر کرد که منو کشید سمت خودش سرمو گذاشت رو سینه شو گفت هیششش آروم باش چی شده
با گریه گفتم میخوام برم خونمون میخوام برم پیش مامانم

قسمت ۲۸

با گریه گفتم میخوام برم خونمون میخوام برم پیش مامانم
شاید اگه تو وضعیت دیگه ای بودم
این در آغوش کشیدن معنای دیگه ای واسم داشت
اما الان فقط میخواستم برم خونمون
برام آژانس گرفت و گفت وقتی خواستی بیایی بهم زنگ بزن بیام دنبالت
اگه دوست داری میتونی چند روز بمونی
با غم عمیقی که تو دلم بود گفتم مرسی
وقتی رسیدم خونه دوباره تو آغوش مامان بغضم ترکید
و حتی نوازشهای اون هم نتونست آرومم کنه
میدونم خیلی خودخواه بودم
ولی یکسال با امید زندگی کرده بودم
شاید امید محالی بود ولی هرچی بود امید بود
من یک دفعه از درون خالی شده بودم
حالم مثل کسی بود که از دره ای عمیق سقوط کرده
دو روز بعد زنگ زدم و گفتم بیا دنبالم
اما با صدای عجیبی گفت خودت بیا
وقتی برگشتم خونه چراغها خاموش بود
نورهای رنگی از پنجره‌ها بیرون میزد
از پله ها بالا رفتم و درو که باز کردم
و از چیزی که دیدم شوکه شدم
در هر گوشه سالن دختر و پسر مست و نشئه ای
مستانه میخندیدند
از علیرضا هم خبری نبود
رفتم سمت اتاقم و درو که باز کردم از چیزی که دیدم حالم بد شد
دو نفر رو تخت من…
فریاد زدم شما اینجا دارید چه غلطی میکنید
از اتاق من گمشید بیرون
دختره که مست مست بود با اون لباس افتضاحش و چشاش که دورشو سیاه کرده بود
بی هیچ شرم و حیایی بلند شد و اومد سمت من که از خشم داشتم میلرزیدم
دستشو رو صورتم کشید و گفت حرص نخور جوجو
شیرت خشک میشه و صدای خنده مستانه ش بالا رفت
در همین موقع علیرضا اومد تو
دختره با همون صدای مستش گفت علیرضا این چی میگه
زد تو حالمون بابا.. و از اتاق بیرون رفت
علیرضا اومد جلو داشتم از خشم دیونه میشدم
گفتم اینا کین آوردی تو این خونه
خجالت نمیکشی من تو این اتاق نماز میخونم
اینجا رو کردی قواد خونه؟
با همون حالت مستش گفت صداتو بیار پایین
قواد خونه چه کوفتیه
گفتم جایی که اجاره میدن به این و اون واسه کثافتکاری
چرا نبردیشون تو اتاق خودت
خنده مستانه ای کرد و گفت اتاق خودمم پره
دادم زد حالمم ازت بهم میخوره
از خودت از این خونه پر از کثافتت
از این….
دیگه نتونستم ادامه بدم چون با پشت دست محکم کوبید تو صورتمو گفت خفه شو
از من حالت بهم میخوره
من کثافتم؟ کثافت تویی
صدای مستش حالت گریه گرفت و گفت من داشتم تازه بهت…
لعنت به تو
صدای مستش حالت گریه گرفت و گفت من داشتم تازه بهت…
لعنت به تو
گریه های اون روزت بخاطر اون بچه مطربه بود آره؟
خردم کردی صبا…. لهم کردی
تازه داشت یادم میرفت که شما زنا چه موجودات کثیفی هستید
من احمقو بگو که فکر کردم از دلتنگیه
یه دفعه وا رفتم

قسمت 29

یه دفعه وا رفتم
آروم گفتم من…. صداش دوباره خشن شد و گفت
خفه شو فقط خفه شو
لیاقت هیچیو نداری اینجا خونه منه
این اتاقم اتاق خونه منه
منم هر کاری دلم بخواد میکنم
حالا هم بتمرگ همینجا بیرونم نیا
روی زمین نشستم
کاملا خالی شدم
دلم میخواست دوباره برگردم خونمون
اما اگه مامان منو با این قیافه میدید دق میکرد
موسیقی قطع شد
صداش از بیرون اومد که میگفت پاشین گم شید بیرون مهمونی تموم شد
صدای مستانه اعتراضها بلند شد و بعد از مدتی خونه در سکوت غرق شد
نیم ساعت بعد وقتی رفتم بیرون همه رفته بودن ولی همه جا رو به گند کشیده بودن
برگشتم تو اتاق
رو تختی رو برداشتم و انداختم تو ماشین لباسشویی
با این وجود نمیدونستم دیگه رغبت میکنم بندازمش رو تختم یا نه؟
خیلی خسته بودم صورتم درد میکرد و تازه محکوم هم شده بودم
روی تخت دراز کشیدم
الان که فکر میکردم حقو بهش میدادم که غرورش جریحه دار شده باشه
راستش وقتی بهش فکر کردم دلم براش سوخت
یکسال بود که تو یه خونه داشتیم مثل غریبه ها با هم زندگی میکردیم
بدون هیچ احساسی
کم کم یادم اومد اونی که تو این یکسال همیشه پیشقدم بود علیرضا بوده
اون روز که منو در آغوش گرفت حتی یه درصدم فکر نمیکرد اشکام بخاطر….
احساس شرمندگی و عذاب وجدان داشتم
تو همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
فردا صبح رفتم بالا در اتاقشو باز کردم
رو تخت دراز کشیده بود و پتوش کنار رفته بود
پتو رو کشیدم روش
کنار تخت نشستم و دستی تو موهاش کشیدم بیدار شد و بهم نگاه کرد گفتم ببخشید من….
گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت
آه عمیقی کشیدم و گفتم باشه و اومدم بیرون
صبحانه رو میز چیدمو رفتم شرکت.
از اون روز رابطمون سرد و سردتر شد
دیگه اگه تو شرکت کاریم داشت به خانوم جباری میگفت که بهم بگه
تو خونه هم که اصلا با هم حرف نمیزدیم
اکثر شبها هم یا نمیومد یا خیلی دیر میومد و یک راست میرفت بالا حتی شامشو هم بیرون میخورد
چند وقت همینطوری گذشت
تا یه روز که مهندس قادری اومد شرکت و بعد از چند ساعت جلسه یه قرداد چند میلیاردی با شرکت ما بست.
بعد از اتمام جلسه رو کرد به علیرضا گفت
از طرح‌های من برای ساخت هتل های آنتالیا خوشش اومده
و میخواد منو استخدام کنه و ببره شرکت خودش با حقوق ماهی دو نیم میلیون
وای خدا این معجزه بود
اینطوری میتونستم خیلی زودتر پول علیرضا رو برگردونم و به این زندگی سرد و مسخره پایان بدم
بعد مدتها چشام از خوشحالی برق زد
در همین موقع موبایل مهندس قادری زنگ خورد لبخندی به منو علیرضا زد

قسمت ۳۰

علیرضا بازومو گرفت و گفت الکی خوشحال نشو من نمیذارم جایی بری
خنده رو لبام ماسید
بلند شد و به مهندس که تلفنش تموم شده‌ بود گفت بعدا راجع به این موضوع با هم صحبت میکنیم
و با هم از شرکت اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
با عصبانیت گفتم
یعنی چی
مگه پولتو نمیخوای
اینطوری زودتر به پولت میرسی
گفت بخودم مربوطه کی به پولم برسم
بعد دست کرد تو داشبورد ماشین چند تا کاغذ در آورد
و گفت اینا رو ببین سفته های باباته هیچ ارزشی نداره
بردار بذار تو کیفت.
پول منو باید تو بدی ولی با کار برای خودم.
من شوهرتم من باید اجازه بدم کجا کار کنی یا اصلا کار نکنی چطوره؟
میخوای بری همون کلفتی خونه رو کنی
دندونامو با خشم فشار دادم
این دیگه غیر قابل تحمل بود
سلطه جویی تا کجا
گفتم اگه نذاری برم شرکت مهندس
به همه میگم زنتم
مخصوصا به اون دخترای هرزه شرکت
که از سر کولت بالا میرن

میرم دادگاه ازت شکایت می‌کنم
که رو من دست بلند میکنی
که بهم خیانت میکنی
که منو تو خونه ت اسیر کردی
بعدم ازت قانونا طلاق میگیرم
صدای خندش تو ماشین پیچید
وای صبا تو چقدر بامزه ای
خب برو شکایت کن
هیچ قاضی بخاطر دو تا سیلی و خیانت حکم طلاق نمیده
مهم نفقه و تامین مخارجه که من کم نداشتم
مهریه تم که جلو جلو گرفتی
تمکین هم که نمیکنی صد در صد مقصری باهوش
راست میگفت تو مملکت ما زن مثل
قناری بود همینکه آب و دونش رو بدی کافیه
وقتیم واست نخوند میتونی راحت عوضش کنی
فقط کافیه مهریش رو تمام و کمال بدی و بگی نمیخوامت
بی هیچ دلیلی…
صداش منو از افکارم کشید بیرون
بار آخرت باشه واسه من هارت و پورت میکنی و طلاق طلاق میکنی تا زمانی که من نخوام باید آرزوش رو به گور ببری
فقط وقتی میتونی بری که بدهیت رو با پول خودت صاف کرده باشی
عصبی شدم و با خشم کوبیدم رو داشبورد
فریاد زد هووی وحشی ماشینمو خراب کردی
رو بهش کردم و گفتم اگه یک دهم اهمیتی که به ماشینت میدی وجدان داشتی
الان حال و روز من این نبود
رسیدیم خونه
در ماشینو باز کردم و بی هیچ حرفی رفتم تو اتاقمو در رو قفل کردم
جلوی آینه به لبم که ورم کرده بود و از داخل زخم شده بود نگاه کردم
صداشو از بیرون شنیدم که اومد تو.
نشست رو مبل و تلویزیون رو روشن کرد
امشب بعد از مدتها خونه بود
حالا حتما چای و شام میخواست
به جهنم کوفت بخوره
منکه بیرون نمیرم
نشستم رو تخت
اگه میشد برم تو شرکت مهندس
شاید زودتر میتونستم بدهیمو بدم
و از شرش خلاص بشم
شاید اگه باهاش مهربون تر میشدم
اجازه میداد برم اونجا کار کنم
از اتاق اومدم بیرون

قسمت ۳۱

رفتم تو آشپزخونه و چای ساز رو روشن کردم
وسایل شام رو هم از تو یخچال برداشتم
یه آن احساس کردم تو آشپزخونه س
بر نگشتم از تو در مایکروفر دیدمش
تو چارچوب در ایستاده بود
و زل زده بود به من.
برگشتم و نگاش کردم
سریع خودشو جمع کرد و گفت چی درست کردی
جواب ندادم
لیوان و چند تا بشقاب برداشتم و رفتم سمت میز
گفت قهری
گفتم نه
شامو خوردیم
وسایل رو جمع کردم
ظرفا رو شستم و اومدم بیرون
باز نشسته بود جلو تلویزیون
گفتم میرم بخوابم
گفت بیا اینجا بشین باهات کار دارم
رفتم و با فاصله ازش روی مبل نشستم
یه کاغذ داد دستمو گفت این شماره هایی رو که میگم بنویس
فردا صبح خیلی زود باید برم اداره مالیات بعد از اونور میام شرکت
تو دلم گفتم به من چه آخه که میخوای چیکار کنی ولی
چاره ای نبود یه ساعت وقتم رو گرفت واسه چارتا عدد
یه بار زیر چشمی نگاش کردم دیدم زل زده به لبهای ورم کرده م
وقتی تموم شد گفتم اگه کاری ندارید من برم بخوابم
سرشو تکون داد شکر خدا زبونش به شب بخیرم نمی گشت
مثل همیشه..
وقتی رو تخت دراز کشیدم
اونقدر خسته و دلشکسته بودم
که نفهمیدم کی خوابم برد
علیرضا صبح زود رفته بود
لباسمو پوشیدم که تی وی گفت بخاطر آلودگی زیاد مدرسه ها تعطیل شده بود
تاکسی گرفتم
اما هرچی به مرکز آلودگی نزدیکتر میشدم
حالم بدتر میشد
نفسم نمیومد و سرفه میکردم
وقتی جلوی در شرکت پیاده شدم
سرم گیج میرفت
همون موقع ماشینش رسید
رفتم سمتش که دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم
و یه ماسک هوا رو دهنم.
دکتر یه چیزایی نوشت و داد دست علیرضا
و بهش گفت شما که میدونستین خانمتون همچنین وضعیتی داره
چرا اجازه دادید بیاد بیرون
روزای آلوده فقط ماسک فیلتر دار
این داروها رو همین الان تهیه کنید
علیرضا رفت بیرون و حین رفتن به پرستاری با قر و غمزه اومد تو لبخند زد
پرستار سروم رو از دستم جدا کرد و ماسک هوا رو برداشت و بعد با عشوه گفت چه شوهر خوبی داری هم جذابه هم مهربون
گفتم میتونی برش داری
حرص دلم خالی شد
در همین موقع علیرضا اومد تو و چشم غره ای به من رفت و ماسکی رو که خریده بود پرت کرد رو پامو گفت پاشو بریم
امروزم از کار و زندگی انداختیمون
موقع رفتن دکتر بهش گفت ریه های همسرتون وضعیت مطلوبی نداره
نباید تنها بمونه مخصوصا شبها.
اگه تو خواب صدای نفسهای عمیق شنیدین این قرصا رو سریعا بهش بدین
و حتی المقدور روزای آلوده بیرون نیاید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقو
افتادم رو تخت
شدیدا احساس ضعف داشتم

 

قسمت ۳۲

شدیدا احساس ضعف داشتم
هنوزم حس میکردم دارم خفه میشم
بی حوصله تیشرتم رو در آوردم و انداختم اون ور
یهو در باز شد و اومد تو
جیغ بلندی کشیدم
و ملافه رو گرفتم دور خودمو گفتم
بلد نیستی در بزنی
خنده ش گرفت و گفت جمع کن این مسخره بازی ها رو
یادت رفته من شوهرتم شوهر
پوزخندی زدم و گفتم امرتون
گفت تو بیمارستان خیلی بلبل زبونی میکردی
گفت حیف که مریضی وگرنه آدمت میکردم
ملافه رو محکمتر به خودم گرفتم و گفتم حالا که میبینید مریضم امرتون؟
لیوان آب و چندتا قرص گرفت سمتمو گفت
قرصاتو بخور
گفتم مرسی لطف کنید بذارید رو میز
گفت چیه میترسی ملافه بیوفته
و با خنده رفت بیرون
زهر مار پسره بیشعور
سریع بلند شدم و لباسی از تو کمد برداشتم و پوشیدم
قرصا رو خوردم و رفتم بیرون
تا چشمش به من افتاد گفت
فردا نمیخواد بیایی شرکت
ولی بعدا اضافه کاری نگه ت میدارم
تو دلم گفتم به جهنم هر کاری میخوای بکن
بلند شد و گفت میرم شام بگیرم
امشب که از تو شامی در نمیاد
تا بیاد من یه دوش حسابی گرفتم
آخیش حالم چقدر خوب شد
وقتی برگشت چند مدل غذا و سوپ خریده بود
شامو که خوردیم
رفتم سمت اتاق داشتم از خواب میمردم
که از بالا صدام کرد
وای اصلا حوصلشو نداشتم
اما رفتم ببینم چیکار داره
گفت از امشب اینجا میخوابی
گفتم واسه چی
گفت واسه چی نداره چون من میگم
گفتم اما
گفت دیگه اما و اگر نداره حوصله مرده کشی ندارم
برو بگیر بخواب
احساس ضعف شدید میکردم و حال بحث نداشتم
بالشو کشیدم لب تخت و پتو رو انداختم روم
اونم طبق معمول رفت تو سالن تی وی ببینه
یکم خیالم راحت شد
چشمام داشت گرم میشد که درو باز کرد فهمیدم اومده بخوابه
دوباره دلهره وجودمو گرفت
اما تکون نخوردم
نشست کنار تخت روی زمین
دستشو آورد سمت سرم
روی موهام دست کشید
وبعد سرشو گذاشت کنار دستمو
و یه دقیقه‌ بعد صدای نفسهای خواب آلودش بلند شد
نفسمو راحت دادم بیرون
پوووف و خوابم برد
وسط های شب احساس کردم نفسم بالا نمیاد
صدام حالت خرخر گرفته بود سریع نشوندم خودشم نشست لب تخت و قرصامو داد
از ضعف شدید شل شده بودم
سرمو گرفت تو بغل و همونطور نشسته در آغوشش خوابم برد
نیمه های شب بدنش تکون خورد
گفتم شاید دستش خواب رفته اومدم سرمو بلند کنم که بوسه شو رو موهام حس کردم و
منو محکم تر بغل کرد و دوباره خوابید
اشکی سمج از چشمام فرو ریخت
و قلبم به درد اومد
چی میشد این مرد تو واقعیت و بیداری هم اینقدر مهربون بود
شاید اون موقع میتونستم به عنوان شوهر بپذیرمش
نه آدمی که مرتب ازش می ترسیدم
و به چشم یه متجاوز نگاش میکردم که باید ازش فاصله گرفت

 

قسمت ۳۳

از اون شب من تو اتاق علیرضا میخوابیدم البته با فاصله…
گاهی شبها اما ناخواسته میدیدم سرمو گذاشتم رو دستش
و حتی یه شب از بالا و پایین رفتن قفسه سینه ش فهمیدم سرم روی سینه شه و قبل از اینکه خودمو کنار بکشم منو محکم تو بغلش گرفت
اما همیشه صبح انگار که همه چی خواب بوده یکیمون زودتر بلند میشد و میرفت پایین
منکه دوستش نداشتم و فکر کنم غرور مردونه اونم اجازه نمیداد به روی خودش بیاره
تا اینکه حالم خوب شد و دوباره برگشتم تو اتاق خودم.
نمیدونم علیرضا به مهندس قادری چی گفت که دیگه پیشنهادشو تکرار نکرد
اما من هنوزم میخواستم برم تو شرکت اونا
راستش دیگه برای پول نبود
چون داشتم این سرنوشت رو می پذیرفتم
فقط پله های رشد و موفقیتم اونجا بود
تا اینکه علیرضا گفت مهندس قادری به مناسبت برگشت پسرش از خارج ما رو به مهمونی دعوت کرده..
وای خدا نه از مهمونی متنفر بودم
از این محیط های غیر قابل تحمل
که پر بود از مشروب سیگار دود و موزیک های سر سام آور زنان و مردان نشئه و مست.
و مثلا با کلاس بالای شهری که در آغوش هم میرقصیدن
از اون شب که علیرضا تو خونه مهمونی گرفته بود دیگه با هم جایی نرفته بودیم
من امل و عقب افتاده و ندید بدید نبودم
من هم قبل از این اتفاقات مهمونی میرفتم
اتفاقا همکاران و دوستانم همه شیک و باکلاس بودن
طراحان و مدلینگ های تحصیل کرده که زیباترین لباسها رو می پوشیدند و لخت بودن برایشان کلاس محسوب نمیشد
خوانندگانی که معروفیتشون رو مدیون خزعبلاتی مثل شما خونتون مورچه داره و شله شله نبودن
و مربیان رقص که وقتی موزیک نواخته میشد
رقصهای فوق العاده سالسا چاچا باله و…
رو اجرا میکردند
و بازیگران اصیل که دلقک های دابسمش ساز نبودن
حالا خودتون قضاوت کنید
من از اون همه عظمت افتاده بودم
وسط مهمانی های در پیت که دخترهاش همه عملی و پلنگ بودند
و با نیم متر پارچه که به عنوان لباس میپوشیدن برای پسرانی اغلب ابرو برداشته با شلوارهای تنگ و کوتاه دلبری میکردند
یه مشت کرم که در هم میلولیدند
خدایا اگه مهمونی مهندس قادری هم اینطوری باشه
باید یه شب زجرآور دیگه رو تحمل کنم
وقتی رسیدیم خونه به علیرضا گفتم
من حتما باید بیام
با همون قیافه خشک و لحن جدی همیشگی گفت بله
دیگه حرفی نزدم
فردا بعد از شرکت خودم رفتم به مرکز خرید و یه ست خیلی شیک سفید مشکی سنگین و پوشیده خریدم
حالا اینقدر حقوق داشتم که نخوام تو حراجی ها دنبال لباس ارزون بگردم

قسمت ۳۴

وقتی رسیدم خونه شامو آماده کردم و میز رو چیدم
علیرضا اومد… اما خیلی دیر…. وقتی رسید گفت شام نمیخورم با بچه ها بیرون خوردم
منظورش از بچه ها دخترای ول و علاف بی خانواده ای بود که تا صبح هم خونه نمیرفتن و کسی بهشون نمیگفت بالا چشتون ابروه
همون دخترایی که آخر هفته ها با دوست پسراشون می رفتن شمال و تو استخر و ویلاهاشون عکاسهای آنچنانی میگرفتن و بعد تو بیو اینستاشون میزدن لاکچری
و به صورت نور فالووور جمع میکردن
شاخای مجازی که تو توالت عمومی اینستا دست به دست میشدن.
برام مهم نبود با کی میره
و با کی میاد
قلبم خیلی وقت بود که از سنگ شده بود
رفتم تو اتاق لباسا رو آوردم
گرفتم جلوشو گفتم
واسه مهمونی اینا رو خریدم
گفت به به آفرین
نتیجه با من بودن همینه تازه داری آدم میشی
بالاخره فهمیدی لباس درست پوشیدن یعنی چی
گفتم قبلا میدونستم
گفت آره از لباس پوشیدنت قبل از من معلوم بود
گفتم نمیخوام باهات بحث کنم
من هم میدونستم مد چیه هم ست پوشی هم مارک و برند
اما….
و ساکت شدم
چی میتونستم بگم
به این آدمی که تو پر قو بزرگ شده بود
که ماشین شاسی بلند چند صد میلیونیش
کادوی ۱۸ سالگیش بود
و خونه ای که الان توش زندگی میکردیم
کادوی قبولیش تو دانشگاه
و شرکت بزرگ بین المللیش ناز شصت فارغ التحصیل شدنش….
من اما هیچوقت حتی فکر خریدن مانتو پونصد هزارتومنی چکمه دویست تومنی و روسری پنجاه تومنی به مخیله م خطور نمیکرد چه برسه به خریدش
چون پدرم یه شکولاتم بیرون خونه بدون ما نمیخورد
چون تمام مانتوهامو مامانم می دوخت
از روی همین مانتوهای پونصد هزارتومانی و مارکشم عشق مادری بود
آره ما فقیر بودیم اجاره نشین بودیم
اما مامان طلاهاشو فروخت تا من بتونم ماشین رو با ده تا قسط و وام بخرم
که راحتتر برم سرکار
بابا از صبح ساعت پنج کار کرد تا من بتونم برم دانشگاه آزاد
ما فقیر بودیم اما خوشبخت بودیم
مامانم بهترین دوستم بود
که هیچی هیچی هیچی رو تو این دنیا ازش پنهون نمیکردم
اره درسته ما فقیر بودیم اما اصیل بودیم

قسمت ۳۵

من تصمیمم رو گرفته بودم
باید هر جوری بود میرفتم تو شرکت مهندس قادری
اون میتونست استعداد های منو کشف کنه
ایده هایی که تو شرکت علیرضا هدر میرفت
صداش منو از افکارم بیرون کشید
چیه خف کردی
جوابی ندادم
گفتم چایی میخوری
گفت نه خستم میخوام بخوابم
گفتم یه لیوان شیر واست میارم
برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد
بهش لبخندی زدم و تو دلم گفتم
دیگه تحقیرات رو من اثر نداره
اونی که میبازه تویی
از امشب منم بازی میکنم
راستش همون عصر
وقتی تنهایی تصمیم گرفتم خودم لباس بخرم
وقتی تو بوتیک لباس رو پرو کردم
وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم
وقتی از نصف حقوقم دل کندم و
قناعت و پس انداز و بدهی و همه چی رو فراموش کردم
فهمیدم میخوام باهاش بجنگم
اما نه جنگی که تا الان داشتم
میخواستم کاری کنم که منو ببینه
بس بود مظلوم بازی
شیر رو گرم کردم و بردم به اتاقش
در زدم و رفتم تو دراز کشیده بود
و با موبایلش ور میرفت
بلند شد نشست بشقاب رو گرفتم جلوش
لیوان رو برداشت
اومدم بیام بیرون که مچ دستمو گرفت
قلبم دوباره به تپش افتاد
منو کشید سمت خودشو و رو تخت نشوند
زل زد تو چشمام موهای بلند و سیاهمو داد پشت گوشم
دستشو کشید رو گونه م گرمای دستش یه آن تو تمام وجودم پیچید
زل زد تو چشمامو با لحن فوق العاده محبت آمیزی گفت
فکر کردی با یه لیوان شیر میتونی منو خر کنی که اجازه بدم بری شرکت مهندس
کور خوندی عزیزم
دوباره خشم و حقارت در وجودم پیچید
قلبم به درد اومد
بی اون که نگاش کنم از اتاق زدم بیرون
صدای خنده هاش تو سرم پیچید
یک آن نا خواسته مسخ شده بودم
اصلا همه چیو فراموش کرده بودم
اومدم تو اتاق اشکام بی امان میریخت
سرمو گرفتم حس خیلی بدی داشتم
احمق احمق چطور تونستی یه دفعه خودتو گم کنی
فردا صبح رفتم شرکت
اومد بالا سرم نگامو ازش دزدیدم اما اون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
پرونده هایی رو که میخواست برداشت و برد
اما پنچ دقیقه بعد اومد و دستشو گذاشت زیر چونم و با مهربونی
گفت سر به هوا
پوشه رو اشتباهی دادی
پروژه نگین رو میخوام
پوشه ای رو که میخواست بهش دادم شاخم داشت در میومد
اما حالم بهتر شد
عصر رفتم خونه
چه زود با یه اتفاق شکسته بودم
نه قرارمون این نبود
صبا تو باید بجنگی نه اینکه با هر اتفاق کوچیکی کم بیاری

 

ادامه در اینجا