عید ۸۵

خواستم در مورد عید بنویسم . گفتم به دفتر یادداشت های قبلم مراجعه کنم ببینم چی توشون پیدا می کنم . شعر زیررو که احتمالا از کارو هست و قبل از انقلاب سروده شده پیدا کردم. آخرش یه طنز هم آوردم !

امیدوارم سال خوبی داشته باشین . پیشاپیش تبریک میگم .

ضمنا اربعین حسینی “سرور و سالار شهیدان” و “سید شباب اهل الجنه” هم بر عاشقان و سالکان و رهروان راه نجات تسلیت باد

خوشحالیم از آمدن بهار و نگران از خدای نکرده عدم تحقق اهداف حسینی ،

باید اندیشید اقدام حسین از بهر چیست ؟

و امیدوار به مهدی (عج) …

 

 

حاجی فیروز

ای کسانی که در این کشمکش عید سعید

سرخوش و بیخبر و می زده با روی سپید

غرق در شوکت و در مکنت و بد مستی پول !

بسیاهی شب بخت بدم می خندید

می نپرسید چرا ؟

از چه ، این هموطن لخت ، باین صورت زشت

رو ، سیه ساخته و کوبکو افتاده براه!

آخر ای هموطنان !

سرگذشتی است مرا تیره ، در این روی سیاه !

لحظه ای محض خدا خویش فراموش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید :

در دل آتش فقر

دامن خاموشی

از همه تلخی جانسوز که یک عمر چشید

قلب من …

قلب من بسکه طپید!

قلب من بسکه شکست !

نفسم بسکه در اعماق دلم نعره کشید!

هوسم بسکه به مغزم کوبید

پای یک مشت ستمکار ستم پرور پست

بسکه بر خاک سیاهم مالید

خاطرات سیه دوره ی خاموشی و مرگ

بسکه در پهنه روحم نالید

مثل یک قطره سرشک از دل خون

زندگی از لب چشمم غلطید…

با سر آهسته زمین خورد و لب سرد زمین

لاشه ی مرده ی روحم بوسید…

وندر آغوش بهم کوفته ی وهم وجنون

مغز بیچاره ی بختم پوسید!

*

نفسم …!

هر چه بیهوده مرا کشت ، بسم بود ، بسم !

نفس بیکسم ای زنده دلان ! قطع کنید…

سینه ام چاک کنید !

این غبار سیه از روی رخم پاک کنید

به چه کار آیدم این چشمه خون ؟!

این تن مرده مرگ

که تن زنده من کرده چنین آواره

از کف سینه ام آرید برون

ببرید!

ببرید، در بیابان سکوت

زیر مشتی لجن و سنگ سیه خاک کنید…

.

.

*

آری ، ای هموطنان !

چشمه ی عشق ، در این ملک ، سرا ب است، سراب !

پایه ی عدل و شرف پاک خراب است ، خراب!

عز و مردانگی و فهم ، عذاب است، عذاب!

جور بر مردم بدبخت ، ثواب است ، ثواب !

آه … ای چشم زمین ، قافله سالار زمان

بازگو با من سرگشته ، خور عالمتاب!

آدمیت به کجا رفته ؟ کجا رفته شرف ؟!

کو حقیقت ؟ زچه رو مرده ؟ چرا رفته بخواب؟!

*

این چه نظمی است ؟ چه رسمی است ؟ چه وضعی است ؟ خدا !

سبب این همه بدبختی و غم ، چیست؟ خدا !

جز خدایان زر و کهنه پرستان پلید

هیچکس زنده ، در این شب ، به خدا نیست خدا !

کی رسد روز و شود چیره بر این ظلمت تار

که پیاده است در آن حق و ، ستمکار، سوار

زیر خاک است و گل و ، زینت گلدانها : خار!

فقر می باردش از هر در و از هر دیوار !

سرنوشت همه ، بازیچه مشتی عیار !

سر زحمت ، بطناب عدم ، از دار بدار !

زندگی ، پول ! نفس ، پول ! هوس ، پول ! هوار !

مرغ حق یخ زده اندر قفس پول ، هوار !

قدرتی کو که بر آید ز پس پول ؟ هوار!

هموطن ! خنده مکن ، بر رخ این “حاجی” خوار

صحبت از عید مکن ، بگذر و راحت بگذار !

زاده ی فقر کجا و طرب فصل بهار ؟

*

من بیکار که صد بار بمیرم هر روز !

بالشم سنگ دلم تنگ و تنم بستر سوز !

کت من در گرو عید گذشته است هنوز !

به من آخر چه که نوروز سعید است ، امروز ؟!

کهنه روزم چه بد آخر که چه باشد نوروز ؟!

“هفت سین” من اگر بودی و می دیدی چیست ؟!

همنشین من غارتزده می دیدی کیست ؟!

می زدی داد فلک تا به فلک زنگ بزنگ !

که تفو بر تو محیط شرف آلوده به ننگ!

هفت سین ! وه ، که چه “سینی” و چه “هفت” همه رنگ :

سینه ای کشته دل و سوز سرشکی گلرنگ ،

سرفه های تب و سرسام سکوتی دلتنگ

سفره ای خالی و سرما و سری، بر سر سنگ !

آخر … ای هموطنان !

سالتان باد به صد سال فرحبخش ، قرین !

“هفت سین” کی بجهان دیده ، کسی بهتر از این ؟!

*

دیده هر سو که بیفتد ، ز یسار و ز یمین

سایه فقر ، سیه کرده سر و روی زمین

سبز برگ درختان ، همه بی لطف و حزین

لاله را ، ژاله صفت : اشک الم گشته عجین

زن غمین ، مرد غمین ، بچه غمین ، پیر غمین !

وه ! که سرتاسر این ملک ستم دیده زار

نفسی نیست دهد مژده ز ایام بهار …

شیون درد و فغان ، داده بسر باد وزان

جای می، خون سیه می چکد از چشم رزان !

اینکه چیزی نبود، هموطنان! بدتر از آن :

عجب اینجاست که افتاده ز پا چرخ زمان !

کی فلک دیده بخود ،

فصل خزان ، بعد خزان ؟ ….

*+*

 

خوب حالا برای تغییر حال و هوا این طنز رو هم بخونید :

پولداری از فقیری بهتر است

همچنانکه بنز بهتر از خر است

خانه ای ویلایی و شیک وقشنگ

بهتر است از کلبه ای تاریک و تنگ

گر ناهار تو بود جوجه کباب

بهتر از نان است و سیرابی “گاب “

لندن و پاریس و رم از بهر گشت

بهتر از کوه و بیابان است و دشت (؟)

پیش من مس کم بهاتر از زر است

کله مودار بهتر از گر است

گر روی شب بهر خواب اندر هتل

به که باشی توی کوچه منگ و ول

جیب تو گر پر بود از اسکناس

به که باشی مثل مخلص آس و پاس

گر برندت توی باغی پر ز آب

به که آویزان کنندت از طناب

الغرض از گریه بهتر خنده است

زندگی با خنده بس ارزنده است

 

فعلا …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *